#ایسکا_پارت_17
با شنیدن حرفش خندهی بلندی مهمون لبام شد. میدونستم که هیچکدوم از فامیلای صنم چشم دیدن نیاز غد و بداخلاق رو نداشتن.
با لحن تمسخرآمیزی پرسیدم:
- مطمئنی که اونا پیشنهاددادن که منم بیام؟
میدونست که چرا این سؤال رو میپرسم.
اون هم خندهی بلندی کرد و گفت:
- دخترا که چشم دیدنتو ندارن؛ اما پسرا برای یهبار دیگه دیدنت جون میدن، اونا خیلی اصرار کردن. بیا دیگه نیاز، منو با دخترخالههای از دماغ فیل افتادهم تنها نذار.
به همون اندازه که پسرا رو جذب میکردم، دخترا رو هم دفع میکردم و نمیدونم که علت واقعیش چی بود؟ خودپسندیم؟ رکبودنم؟ سردمزاجبودنم؟ یا کلهشق بازیهای همیشگیم؟
زیاد با فامیلهای صنم جور نبودم و برای همین دلم نمیخواست که به این سفر برم. درضمن روزهای پایانی نمایشگاه بود و اگه خودم به امور رسیدگی میکردم، بهتر بود. برای همین، گفتم:
- نه صنم، نمیام. کلی کار روی سرم ریخته، خودت در جریانی که چقدر...
نذاشت جملهم تموم بشه. جیغ بلندش باعث شد که گوشم سوت بکشه و از شدت صدای بلندش اخمام توی هم رفت.
- مگه دست خودته که نمیای؟ باید بیای، بهزور میارمت. بدبخت اگه دیدی ازت پرسیدم که مییای یا نه، خواستم احساس کنی که نظر خودتم مهمه. قبل از ناهار حرکت میکنیم، آماده باش. ساعت یازدهونیمم من و مازیار دم خونتیم.
صنم بود دیگه، میدونستم که عکسالعمل تندی نشون میده. اومدم با آرامش و منطقی جوابش رو بدم که دوباره صداش بلند شد. میتونستم چشمای ریزشدهش رو هم از پشت تلفن تشخیص بدم. خندهم گرفته بود. عجب بساطی با این ورپریده داشتم!
- به خدا نیاز به جون خودت، اگه بخوای کلاس بذاری و گند بزنی تو سفرم، میزنم لهت میکنم. وقتی اومدیم دنبالت، باید با نهایت اشتیاق بپری توی ماشین، اکی؟
و بلافاصله گوشی رو قطع کرد. خندهی کوتاهی کردم و سرم رو تکون دادم. زندگی توی این دختر جریان داشت. از جام بلند شدم، باید میرفتم وسایل سفرم رو آماده میکردم. ساعت نهونیم بود.
با چهرهای جدی از اتاق خارج شدم و با رها همهی کارها رو هماهنگ کردم و بهش گفتم که چند روزی نیستم و حواسش به همهچی باشه. میدونستم که خیلی منظمه و شک نداشتم که از عهدهی ادارهی نمایشگاه برمیاد. به نگهبانا هم گفتم اگه از اون مردک خبری شد، به پلیس خبر بدن و بگن که باعث اغتشاش توی محیط نمایشگاه شده.
***
درحالیکه داشتم سوار ماشین میشدم، گفتم:
- ازت خوشم میاد مازیار، برعکس خواهرت همیشه دقیق و منظمی.
در رو بستم و نشستم. صنم همونجور که داشت آدامس میترکوند، بهسمتم برگشت . بدون اینکه بذاره مازیار جواب رو بده، سریع گفت:
- وقتی تو یاد گرفتی که مثل بچهی آدمیزاد ادب داشته باشی و سلام کنی، منم قول میدم که آنتایم بشم.
romangram.com | @romangram_com