#ایسکا_پارت_16


- بهم دست نزنید. باشه، خودم میرم. هی، تو!

با آرامش به‌سمتش برگشتم. از شدت عصبانیت کبود شده بود، دیدن این منظره باعث می‌شد که قند توی دلم آب بشه. به شدت قبول داشتم که عکس‌العملم بیش از حد تند بود؛ ولی نمی‌تونستم بی‌حرمتی به خودم رو توی گالری خودم بپذیرم. انگشت اشاره‌ش رو به نشونه‌ی تهدید جلوم گرفت و تکون داد. صداش دیگه خونسردی اولیه رو نداشت و به شدت می‌لرزید.

- این کارت رو هرگز فراموش نمی‌کنم. تاوان این بی‌حرمتیو پس میدی نیاز مشکات، به‌زودی.

نیشخند روی لبم عمیق‌تر شد و درحالی‌که داشتم چرخ می‌زدم، دستم رو توی هوا به معنی برو بابا تکون دادم و به اتاق رفتم. نگاه بهت‌زده‌ی ناظرین هم باعث نشد که تزلزلی توی خونسردیم ایجاد بشه.

اون خشم عذاب‌آور درونیم با دیدن نگاه قرمز و شنیدن صدای لرزونش به آرامش عجیبی تبدیل شد. همین‌‌که غرورش جلوی ملت خورد و خاکشیر شد برام کافی بود. این هم می‌دونستم که هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه و حرفاش فقط یه تهدید توخالیه.

تنها چیزی که یه‌خرده اون هم فقط در چند دقیقه اول فکرم رو به خودش مشغول کرد، این بود که چهره‌ش و به‌خصوص صدای گرفته‌ش برام کمی آشنا بود؛ ولی هر چقدر سعی کردم که بشناسمش، نتونستم، برای همین حدس زدم که ممکنه واقعاً نشناسمش.

روبه‌روی آینه ایستادم و رژ لبم رو پررنگ‌تر کردم. صدای موبایلم بلند شد. همون‌جور که از توی آینه نگاه خیره‌م به لبای نسبتاً پهن و زرشکی‌رنگم بود، جواب دادم.

- بگو.

صنم هم به‌نوبه‌ی خودش، زندگی برنامه‌ریزی‌شده‌م رو تحت تأثیر قرارداده بود و به نظر من گاهی اوقات خوب بود، خوب بود که بی‌برنامه زندگی کنی.

صدای همیشه پرانرژی و شنگولش توی گوشی پیچید.

- می‌دونم که شعور نداری و بلد نیستی سلام کنی. برای همینم یه‌راست میرم سر اصل مطلب، پایه‌ای امروز بریم شمال؟

ابروهام کمی بالا رفت. همون‌جور که گفتم، این وروجک همیشه کل زندگی خط‌کشی‌شده‌م رو به هم می‌ریخت و تحت‌الشعاع قرار می‌داد.

روی صندلی نشستم و پای چپم رو روی پای راستم انداختم.

- دقیقاً کجای شمال و با کی؟

تندتند و بدون ذره‌ای مکث، در جوابم گفت:

- رامسر، ویلای مازیار. همه‌ی فامیلای‌ما، البته مجردا.

مازیار برادر بزرگ صنم بود و دوست نه‌چندان صمیمی ولی مهربون و باوقار من.

- شما فامیلی دارید میرید، چرا من بیام؟

کم‌کم داشت حرصی می‌شد؛ چون پوفی کشید و با لحن تقریباً تندی گفت:

- لطفاً چرت‌وپرت نگو نیاز. تو از خواهر به من نزدیک‌تری. درضمن همه تو رو می‌شناسن و خودشونم پیشنهاد دادن که همراهمون بیای.

romangram.com | @romangram_com