#ایسکا_پارت_15


کنار میز ایستادم و بدون توجه به آدمایی که مشغول بازدید بودن، با گوشیم کار کردم. حدود ده دقیقه بعد، رها، دستیارم، صدام کرد.

- خانم مشکات؟

سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.

به مردی که کنارش ایستاده بود اشاره ای کرد و گفت:

- ایشون می‌خوان تمام این تابلوها رو بخرن. منم هر چقدر بهشون عرض کردم که شما تمایلی به فروش ندارید، کوتاه نیومدن. اصرار داشتن که شما رو ببینن و در خصوص این امر باهاتون صحبت کنن.

بی‌توجه به مرد، دوباره سرم رو توی گوشی فرو کردم. حوصله نداشتم که با احمقا سروکله بزنم.

با لحن فوق‌العاده سردی، فقط گفتم:

- فروشی نیستن.

مرد یه قدم جلو اومد و صدای گرفته و دورگه‌ش به گوشم خورد.

- ولی من همه‌ی این تابلوها رو می‌خوام.

سرم رو بلند کردم و یه جفت چشم قهوه‌ای تیره، چشمام رو زد. چه غلطا! بیجا کردی که همه‌ی تابلوهای من رو می‌خوای.

اخمام رو بیشتر تو هم کردم و با لحن یخ‌زده‌ای گفتم:

- هر حرفی رو دو بار تکرار نمی‌کنم.

وقتی این حرف رو زدم، نیشخندی روی لبش اومد که نشون می‌داد این مرد برای اذیت‌کردن به اینجا اومده. نشون می‌داد که از اون بچه پولداراست که هرچی رو می‌خواد باید به دست بیاره. یه قدم دیگه نزدیک شد و روی صورتم خم شد، سریع خودم رو عقب کشیدم. لحن آمرانه‌ش باعث شد که بیشتر در مقابلش گارد بگیرم.

- هر چقدر هزینه‌شون بشه، من بهت میدم، جوری که بتونی تا آخر عمرت بدون دردسر زندگی کنی. فقط مبلغ رو بگو!

آخ که با این حرفش آتیش بزرگی به جونم انداخت. از شدت عصبانیت گر گرفته بودم؛ ولی همه‌ی تلاشم رو می‌کردم که جلوش وا ندم. به چه جرئتی با نیاز مشکات این‌جوری صحبت می‌کرد؟ به چه حقی این اجازه رو به خودش می‌داد؟ برعکس درون پر از خشمم، لبم به خنده‌ی کوتاهی باز شد. خنده‌ای که پر از تحقیر بود، خنده‌ای که باید طرف مقابل رو نابود می‌کرد. بی‌توجه به اون مردک وقیح، با صدایی محکم ولی خونسرد نگهبان رو صدا زدم. دو نگهبانی که دم در نشسته بودن، سریع از جاشون بلند شدن و سمتون اومدن، این دفعه با تحقیر سرتاپای کت‌وشلوار پوشیده‌ش رو از نظر گذروندم و با نیشخند گفتم:

- کافیه که فقط اراده کنم. خودت که هیچ، کل زندگیت رو می‌خرم.

برام آتیشی که توی چشماش زبانه می‌کشید، به‌هیچ‌وجه مهم نبود. بلافاصله بعد از اتمام حرفم، رو به نگهبان‌ها که مات ایستاده بودن و نگاهمون می‌کردن، سرد و آروم گفتم:

- بندازینش بیرون.

پشت کردم و خواستم به‌سمت اتاقم برم که صدای بلندش باعث شد سر جام بایستم.

romangram.com | @romangram_com