#ایسکا_پارت_134
از جا برخاستم و گفتم:
- الان همه بیرون منتظرتن تا ببرنت به کلینیک و درمانت رو شروع کنن. یاعلی بگو آقا غلام. بلند شو و بد به دلت راه نده.
چشماش رو باز کرد و چند قطره اشک از چشماش بیرون جهید. منتظر نگاهش کردم.
- میام؛ اما بذار لباسامو عوض کنم.
لبخندی روی لبم جا خوش کرد. سرم رو به نشونهی موافقت تکون دادم و به بیرون رفتم.
محمود توی حیاط منتظر ایستاده بود، با دیدن من سریع بهسمتم و با اضطراب پرسید:
- چی شد خانم؟ قبول نکرد؟
لبخند پرمهری زدم و با اطمینان گفتم:
- چرا قبول نکنه؟ بهت که گفتم، اون یه پدره و زندگیش رو دوست داره. بهخاطر شماها حاضر شد که دوباره به زندگیش برگرده.
چند لحظه با بهت نگاهم کرد. آخه اصلاً امیدی نداشت که پدرش راضی به انجام این کار بشه. چشمای درشت تیرهرنگش لبالب از اشک شد.
- خانم تا ابد مدیونتم و تا ابد این لطفتون رو یادم نمیره. بذارید دستتونو ببوسم.
بهسمت دستم خم شد. سریع دستم رو عقب کشیدم و با اخم گفتم:
- لازم نکرده محمود. این حرکات چیه؟ هیچوقت دست کسیو نبوس، هیچوقت.
صدای گرومپ بلندی از بیرون باعث شد که ساکت بشم، بلافاصله بعد از اون صدای نالههای یه مرد به گوش رسید. من و محمود به سرعت از خونه خارج شدیم تا ببینیم چی شده. با دیدن آقا غلام که حدود سه-چهار متر اونورتر از در حیاط روی زمین افتاده بود و از درد داشت ناله میکرد، چشمام گرد شد. اینکه تو خونه بود، حالا چرا اینجا افتاده؟ دوتا از بچههای کلینیک که بیرون منتظر ما بودن، بهسمتش رفتن تا معاینهش کنن. رو به محمود که با حالت غمگین و شرمندهای به پدرش زل زده بود، کردم.
نگاهم رو که روی خودش حس کرد، با چشمایی که پر از دلگرفتگی شده بود، نگاهم کرد و گفت:
- میخواسته فرار کنه انگار.
با تعجب گفتم:
- فرار؟ آخه چرا؟ اون که به راحتی و با کمی حرفزدن قبول کرد که درمان بشه. درضمن چهجوری اومده بیرون؟ ما که تو حیاط بودیم و ندیدیم دربیاد.
آه عمیقی کشید.
- از توی خود خونه به پشتبوم راه داره. حتماً از پشتبوممون رفته روی بوم همسایه و بعدش پریده پایین تا در بره.
romangram.com | @romangram_com