#ایسکا_پارت_135
اخمام تو هم رفت. من اسم امام علی رو آوردم؛ اما آدم معتاد انگار دیگه دینوایمون حالیش نمیشه. همهچیزش حتی ناموسش رو هم به مواد میفروشه.
بهسمتشون رفتم. هنوز داشت ناله میکرد.
رو به یکی از مددکارا گفتم:
- چیزیش شده؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- آره. پاش ضرب دیده، گمون کنم مو برداشته. خودشه که داشته فرار میکرده؟
نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- آره خودشه. بهتره ببرینش کلینیک که هم به وضع جسمانیش برسید و هم به وضع...
سرش رو تکون داد. رفت و از توی آمبولانس برانکارد رو بیرون کشید. آقا غلام خیلی سعی کرد که ممانعت کنه و دائم فریاد میکشید و فحش میداد، خصوصاً به من؛ اما کسی بهش توجه نمیکرد. دوست نداشتم که این کار با زور انجام بشه؛ اما خودش همهچیز رو خراب کرد. در تمام مدت محمود ساکت یه گوشه به دیوار تکیه داده بود و این صحنهها رو نظاره میکرد، نگاه پر بغضش جیگرم رو آتیش میزد. وقتی آمبولانس رفت، بهسمتش برگشتم. به یه نقطهی نامعلومی زل زده بود. بهسمتش رفتم و دستم رو روی شونهش گذاشتم.
- محمود جان؟
نگاهم کرد و یه دستش رو محکم به صورتش کشید.
سر جاش صاف ایستاد و با صدای آرومی گفت:
- جانم خانوم؟
شونهش رو فشردم و دستم رو برداشتم.
با لحنی که میدونستم هیچ ترحمی نداره، گفتم:
- میتونم درک کنم که دیدن این صحنهها چقدر میتونه برات سخت و دردناک باشه؛ اما به این فکر کن که وقتی بابات سالم برگرده خونه، اون شادابی و سلامتی به همهی این ناراحتیا میچربه؛ پس غصه نخور و مثبتنگر باش پسر.
لبخند تلخی زد و هیچی نگفت. خب بههرحال محمود هم پسر بود و غرور داشت، اون هم تو این دورهی حساس نوجوانی. مطمئناً توی این شرایط خیلی احساس شکست و غریبی میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:
- امروز چیکارهای؟
شونهای انداخت بالا و گفت:
romangram.com | @romangram_com