#ایسکا_پارت_131


- یاهو.

***

بند کفش‌های اسپرتم رو محکم بستم و مقنعه‌م رو صاف کردم. کوله‌پشتی رو روی دوشم انداختم و از خونه بیرون زدم. محمود دم در با لبخند گشادی منتظرم ایستاده بود.

با دیدنش من هم لبخند زدم و گفتم:

- چطوری تو؟ خیلی معطل شدی؟

وقتی که من رو دید تکیه‌ش رو از روی دیوار برداشت و سر جاش صاف ایستاد. پیرهن کهنه ولی مرتبش رو صاف کرد و با لحن مؤدبی گفت:

- ممنونم. حال شما خوبه؟ اتفاقاً من هم تازه رسیدم.

به حالت نوازش دستی به سرش کشیدم.

- من عالیم. آماده‌ای بریم به کارمون برسیم؟

چشماش رنگ تردید گرفت و نگرانی و اضطراب صورتش رو پر کرد.

- خانوم، مطمئنید که می‌تونید راضیش کنید؟ تا حالا چندبار می‌خواسته این کار و بکنه؛ اما هر دفعه بدتر شده.

دستم رو دور گردنش انداختم و همون‌جور که راه می‌رفتم، اون هم مجبور کردم که باهام راه بیاد، در همون حال گفتم:

- شک به دلت راه نده. اگه خدا بخواد همه‌چیز حله. می‌خوام بسپرمش دست بهترین متخصصا. دیگه نمی‌تونه در بره؛ البته باید خودش هم بخواد که می‌دونم از خداشه. کدوم پدریه که به‌خاطر بچه‌هاش دوست نداره درمان شه؟

سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم و غم‌زده‌ای گفت:

- خانوم شما تا حالا تو همچین جاهایی نبودی و نمی‌دونی آدماش چه‌جورین. خیلی از همین پدرمادرا بچه‌هاشون رو می‌فروشن تا جنس خودشون جور شه. شما فکر می‌کنی که همه عین بابا و مامان خودتونن.

نیشخندی زدم و نفسم رو بیرون دادم. کمی مکث کردم. پدر من لجن بود؛ اما پدر محمود فقط یه معتاد بود.

سر راه یه تاکسی گرفتیم و به‌سمت کلینیکی که قرار بود پدر محمود توش بستری شه، رفتیم. یه کلینیک خصوصی و لوکس، جایی که مطمئنا بیماری معتادان رو درمان می‌کرد.

با یه آمبولانس به‌سمت خونه‌ی محمود اینا رفتیم.

پدرش رو چند باری دیده بودم یا در حال‌ چرت‌زدن بود یا سیگارکشیدن. مادرش هم که برای یه لقمه نون حلال همه‌ش خونه‌ی این و اون کار می‌کرد. محمود هم با اینکه بچه‌مدرسه‌ای بود؛ اما در کنارش حسابی کار می‌کرد و خرج زندگیشون رو درمی‌آورد. واکس می‌زد، تو پارکا سیگار می‌فروخت. پشت چراغ‌قرمزا شیشه پاک می‌کرد و خلاصه هر کاری از دستش برمی‌اومد بی‌دریغ انجام می‌داد. یه خواهر کوچولوی پنج‌ساله هم داشت و بیشتر از همه دلم برای اون می‌سوخت. نمی‌خواستم آینده‌ش رو تباه‌شده ببینم. با محمود هم توی همون پارکی که سیگار می‌فروخت آشنا شدم. از اون روز به بعد هر روز می‌رفتم تو پارک و همه‌ی سیگاراش رو به قیمت بیشتری می‌خریدم و بعدش همه‌شون رو توی سطل‌آشغال می‌انداختم. کم‌کم من رو شناخت، کم‌کم باهاش صحبت کردم. باهام درددل کرد و یه جورایی رفیقم شد. پسر خوب و تودل‌برویی بود. با اینکه تو محیط مناسبی رشد نکرده بود؛ اما هیچ‌وقت لاتی حرف نمی‌زد و کثیف و چرک نبود. وقتی گفت با این اوضاعش شاگرد اول مدرسشونه، یه جورایی حس کردم که باید بهش کمکش کنم، هم به خودش و هم به خونواده‌ش.

وارد خونه که شدیم، طبق معمول پدرش یه گوشه از اتاق کز کرده و در حال چرت‌زدن بود. مددکارا دم خونه موندن. من و محمود داخل شدیم. مادرش نبود و فاطمه رو هم با خودش بـرده بود. خبر نداشت که می‌خوایم شوهرش رو به کلینیک ببریم. محمود می‌گفت مادرش دیگه امید به خوب‌شدن شوهرش نداره و می‌دونه که باز از اونجا فرار می‌کنه.

romangram.com | @romangram_com