#ایسکا_پارت_130
لب باز کردم و با لحن آرومی که این روزا یه جورایی باهام خو گرفته بود، گفتم:
- خیلیا میان اینجا و بدون اینکه بفهمن چند ساعت یهجا میشینن و تو حال خودشونن.
لبخند پرمهری زد و با لحن مهربونتری گفت:
- اما جنس تو فرق میکنه دختر. غم تنهاییت دل رو به درد میاره.
لبخند تلخی زدم و صادقانه گفتم:
- دل خودم هم بدجوری درد میکنه، اونقدر زیاد که نمیتونم بهش عادت کنم. کمکم داره توانم رو میگیره.
- دنیا بالا و پایین زیاد داره. زندگیای که سختی نداشته باشه، دیگه شادیهاش هم بیمعناست. تو پاکی و یه روزی خدا این روزا رو بهخاطر همین معصومیتت جبران میکنه، اون روز خیلی دور نیست.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم. راستش دیگه چیزی برام مهم نیست. زندگی اونقدر ارزش نداره که بخوام خودم رو درگیرش کنم. هر بلایی که میخواد نازل بشه اشکالی نداره؛ چون من همهی زندگیمو باختم.
- زندگی ارزشمنده؛ اما برای کسی که معنای زیستکردن رو فهمیده باشه بابا جان.
به کمک عصای چوبیش ایستاد و ادامه داد.
- امیدتو به خدا و همینطور به زندگی از دست نده.
دستش رو توی جیبش کرد، تسبیح عقیق دونهدرشتی درآورد و بهسمتم گرفتش.
با تعجب نگاهش کردم که با همون لبخند نورانی گفت:
- یاهو دخترم. بگیرش.
لب باز کردم تا چیزی بگم که دستش رو جلوتر آورد. با تردید تسبیح رو گرفتم.
- تو یه برگزیدهای. حواست به خوبیات باشه.
و با آرامش خاصی رفت و من رو توی بهت گذاشت. این یعنی چی؟
به تسبیح قرمزرنگ و شفاف توی دستم خیره شدم.
زیر لب زمزمه کردم:
romangram.com | @romangram_com