#ایسکا_پارت_129
بفهمی که ازاینبهبعد دیگه خودتی و خودت، تنها و بیکس با یه نفرت عمیق، چه احساسی داری؟
- «تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک/ جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم»
همهی آرمانهات، هویتت، آرزوهات دود بشه بره هوا، چه احساسی داری؟
- «خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم/ گرچه با تیشهی توفان ز کمر تا خوردیم»
توی اوج جوونی به وسیلهی عزیزترین کست کمرت بشکنه، چه احساسی داری؟
- «زهرخندی که نچید از لبمان دوزخ نیز/ آه از این میوهی تلخی که به بار آوردیم»
(حسین منزوی)
بفهمی پدری که همیشه انسانیتهاش، خوبیهاش، پاکیهاش، مهربونیهاش ورد زبونت بود، حالا یه ز*نبـازه. چه احساسی پیدا میکنی؟ چیکار میکنی؟
- چیکار کنم خدا؟
گلوم زخمیتر شد و به هقهق بیشتری افتادم. هر قدر فریاد میزدم، بیشتر عصبی میشدم.
پذیرش این قضیه سخت بود و هنوز نتونسته بودم باورش کنم، چه برسه به پذیرش!
یه عمر رو ابرا سیر میکردم و حالا فهمیدم که زمینخوردن و شکستن چه زجری داره! مثل یه ماهی که مجبوره بیرون از آب نفس بکشه.
***
صدای خوانندهی سنتیای که شعرهای حافظ رو میخوند و بوی خوش اسپند مثل همیشه باعث شد که زانوهام رو توی آغوشم جمع کنم و چشمام رو ببندم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و توی خلسه فرو رفتم.
مثل این چند وقته به هیچ فکر کردم و خودم رو سپردم به دست مکانی که توش حضور داشتم.
شیرینی تکتک ابیات حافظ رو توی دهنم مزهمزه میکردم و چشم از این جهان و آدماش فرو میبستم.
صدای دف بلند شد و خواننده پرشورتر از هر زمان دیگهای هنرنمایی میکرد؛ البته اینجور آدما بیشتر درویش بودن و برای دل خودشون همچین محافلی رو درست میکردن، نه برای نگاه و تحسین خلق...
تنها جایی که میتونه من رو به مرز بودن برسونه، همین حافظیهست، همین جایی که نگاه خیلیا پر از عشقه، یه عشق عمیق و عارفانه.
- خیلی وقته که میبینمت میای اینجا و برای ساعتها چشمات رو میبندی و از این دنیا جدا میشی...
چشمام رو از هم گشودم و به مرد مسن روبهروم نگاه کردم، به موها و ریشهای بلند و سفیدش. نشسته بود و مثل من تکیهش رو به دیوار داده بود.
romangram.com | @romangram_com