#ایسکا_پارت_128


از ماشین خارج شدم و به آسمون نگاه کردم. به کاپوت تکیه دادم و به هوای گرگ‌ومیشی خیره شدم.

درد پیشونیم هی داشت بدتر می‌شد؛ اما بدتر از اون درد قلبم بود، درد شکسته‌شدن، درد تنهاشدن، درد آوارشدن همه‌ی زندگیت روی سرت.

اون صحنه‌ها مثل یه نوار از جلوی چشمام رد می‌شدن. با همه‌ی وجود فریاد زدم:

- بسه! نمی‌خوام بهش فکر کنم. بسه!

یه چک محکم توی گوشم زدم. اون تصاویر ضبط‌شده توی ذهنم داشت آزارم می‌داد. بازهم فریاد گوش‌خراشم بود که سکوت اونجا رو شکافت:

- ولم کنید. دست از سرم بردارید.

روی زانو افتادم و با همه‌ی توان ضجه زدم، با همه‌ی قدرت صدایی که توی وجودم بود:

- خدا!

دستام روی زمین مشت شد، اون‌قدر محکم که رگ‌های روی دستام به شدت باد کرده بودن.

- خدا!

با مشت روی زمین کوبیدم. سنگ‌ریزه‌ها توی پوست دستم فرو رفت. دوباره کوبیدم و خدا رو صدا زدم. اون‌قدر مشت توی زمین کوبیدم و اون‌قدر جیغ زدم که همه‌ی توانم رو از دست دادم. گلوم به شدت خراشیده شده و دیگه صدایی برام نمونده بود. از دستام خون جاری شده و گلوم به جای اینکه از بغض خالی شه، سنگین‌تر شده بود.

با هق‌هق همون‌‌جور نشسته به سپر ماشین تکیه دادم و دستام رو توی موهام فرو بردم.

با صدای آرومی زمزمه کردم:

- «پر گشودیم و به دیوار قفس‌ها خوردیم/ وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم»

یه انسان مقدس یه شبه برات به گند کشیده بشه، چه احساسی داری؟

- «فدیه واری است به زیر قدم گل، باری/ نیمه‌جانی که ز چنگال خزان در بردیم»

اون مرد به گند کشیده شده پدرت باشه، چه احساسی داری؟

- «مشت حسرت به نوازش نرسیده، خشکید/ ناتمامیم که در غنچه‌ی خود پژمردیم»

اون پدر تنها همدمت باشه توی این دنیای به این بزرگی، چه احساسی داری؟

- «سهم خاکیم لبی از نممان‌ تر نشده/ خود گرفتم می‌صافیم و گرفتم دُردیم»

romangram.com | @romangram_com