#ایسکا_پارت_127
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
قیصر امین پور»
من میرم، میرم تا جایی که دیگه چیزی برای بودن وجود نداشته باشه. میرم از پیش همهی این آدمایی که توی همه تصوراتم گند زدن. میرم و خودم رو میکشم و روحم رو از این جسم کثـیف بیرون میکشم.
من باید بمیرم، باید. کسی من رو نمیخواد. من هم بیکسم؛ پس میرم.
سرعت زیاد ماشین غیرقابلکنترل شده بود.
زیر لب فقط زمزمه میکردم:
- باید برم. من میرم.
اشکام تمومی نداشتن. هقهقای بیصدام سکوت دردآور تنهاییهام رو به روم میاورد.
با حرص روی پخش ماشین کوبیدم. حال خودم رو نمیفهمیدم و بدجور سردرگم بودم، بدجور. صدای ویولن امید که توی فضا پخش شد، فریاد کشیدم و محکم با مشت به فرمون زدم.
فلش رو درآوردم و از پنجره به بیرون پرت کردم. امید هم یه مَرده و برای من مُرده. دیگه نمیخوام ریخت کسی رو ببینم، نمیخوام.
بلند فریاد زدم:
- نمیخوام عوضیا، نمیخوام. همهتون برید به درک! حالم از همهتون بهم میخوره. دست از سرم بردارید. ولم کنید، ولم کنید.
روی ترمز زدم، جوری که اگه دستم روی فرمون بهعنوان تکیهگاه عمل نمیکرد، از توی شیشه به پایین پرت میشدم. نمیدونستم کجام، آفتاب داشت طلوع میکرد. انگار از شهر بیرون اومده بود. یه جاده بود، یه جادهی خاکی و خلوت.
romangram.com | @romangram_com