#ایسکا_پارت_126
دوباره عق زدم؛ اما چیزی بالا نیاوردم؛ چون دیگه هیچی توی معدم نمونده بود.
دستم رو روی گلوم گذاشتم. خیس عرق شده بودم. عرق سرد از کمرم چکه میکرد. زیرلبی اصوات نامفهمومی رو زمزمه میکردم.
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم. من کی گریه کردم؟ قطرات اشک مثل بارون روی گونههام چکه میکرد، بدون اینکه فشاری به خودم بیارم.
بیهدف و بیرمق بهزور از جام برخاستم. پیشونیم رو روی سرامیک دیوار که خیلی سرد بود و تضاد زیادی با پیشونی داغم داشت، چسبوندم.
چشمامو بستم و آروم با پیشونیم یه ضربه به دیوار زدم.
خدا این امتحانه؟ یه ضربهی آروم دیگه. این دیگه چه امتحانیه؟ چرا این شکلی؟ یه ضربهی دیگه. چیکار کنم؟
اون مرد بابامه. همون که تنها کسمه تو این دنیا. اون مرد بابامه، بابای من، بابام، همون که خیلی پاک بود. بابایی، پدر، پدرم... چرا خدا؟چرا؟
من بابا ندارم. من بیپدرم. چرا خدا؟ چرا؟ من بابا دارم؟ نه، ندارم. من بیکسم، من هیچم، من پوکم.
بابام کجاست؟ اون مردی که خیلی پاک بود، کجاست؟ اینا کین تو خونمون؟ چرا خدا؟ اون مرده که شبیه بابامه، کیه؟ باباییم کجاست؟ من بیبابام. من بیبابام؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
توی ضربهی آخر همچین پیشونیم رو به دیوار کوبیدم که از شدت درد بیحال شدم و روی زمین سقوط کردم. خون مثل فواره از سرم بیرون میجهید. از درد توی خودم جمع شده بودم و میلرزیدم.
سرامیکای سفید، رنگشون سرخ شده بود، رنگ خون من، خونی که از اون مرد بود.
این زندگی رو نمیخواستم، نمیخواستم. زندگی با این خون آلوده رو نمیخواستم.
بیحالتر از قبل شدم و جون توی تنم نمونده بود. کاشکی میشد بمیرم!
از جام بهسختی بلند شدم. باید میرفتم، نمیتونستم توی این خونهی کثیف نفس بکشم. داشتم خفه میشدم. اگر قرار بود که بمیرم باید دور از اینجا میمردم، شده حتی تو خیابون ولی توی این خونه، نه.
یه قدم برداشتم. پاهام تحمل وزنم رو نداشت و نزدیک بود روی زمین بیفتم که دستم رو به چمدون گرفتم.
یه قدم دیگه برداشتم. پاهام بیحس شده بود و باعث میشد که اصلاً تعادل نداشته باشم. با هزار بدبختی بهسمت اتاقک نگهبانی رفتم و سوئیچ ماشینم رو برداشتم.
دکمهی در حیاط رو زدم تا باز بشه. توی ماشین نشستم و روشنش کردم. در که کامل باز شد، پامو محکم روی پدال گاز فشردم.
حرفهای ما هنوز ناتمام...
«تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
romangram.com | @romangram_com