#ایسکا_پارت_125
تنها همین
یکبار
تکرار میشدی!
تکرار!
قیصر امین پور»
***
ساعت حدوداً چهار صبح بود که به واشنگتن رسیدیم، البته قرار بود که دو روز دیگه هم تو ایتالیا بمونیم؛ اما بهخاطر کاری که برای امید پیش اومده بود، بقیه کنسرت رسیدیا رو کنسل کردیم و به آمریکا برگشتیم. ازش نپرسیدم که کارش چیه؛ اما حدس میزدم که خونوادگی باشه.
با خستگی وارد خونه شدم و در رو بستم. هیچکس توی باغ نبود. با تعجب به اتاقک نگهبانی نگاه کردم، همیشه پنج-شیش تا نگهبان داخل این اتاقک بودن؛ اما الان هیچکس، حتی یه نفر هم اونجا وجود نداشت.
شونههام رو بالا انداختم و بهسمت ویلا راه افتادم. حتماً بابا بهشون مرخصی داده، به من چه که کجان؟
چمدونم رو روی زمین گذاشتم و به آرومی در پذیرایی رو باز کردم. اتاق خدمتکارا پایین و نزدیک به در بود. نمیخواستم بیخوابشون کنم، بدبختا همش کار میکنن، لااقل بذارم شب یه خواب راحتی داشته باشن.
در رو کامل باز گذاشتم تا چمدونم رو به داخل بیارم. سرم رو که بلند کردم، حس کردم یه نفر داره با چکش محکم به سرم میکوبه. قلبم تندتند به سـینهم میکوبید. اونقدر شوکه شدم که برای یه لحظه همهی اعمال حیاتیم از کار افتاد.
میخواستم یه قدم عقب برم، نمیشد. میخواستم چشمام رو ببندم، نمیشد. میخواستم دهنم رو باز کنم تا یه چیزی بگم یا شاید هم جیغ بکشم؛ اما بازهم نشد.
گردنم توانایی نگهداشتن سرم رو نداشت، سری که به سنگینی کوه شده بود. گلوم خشک شده بود و به شدت میسوخت. قلبم، قلبم، انگار یه نفر داشت با ساتور شقهشقهش میکرد.
در عرض چند ثانیه همهی باورهام، همهی زندگیم، همهی دنیام، همهی بچگیهام، جوونیام، همهی وجودم، پر شد، پر از بهت و ناباوری شد، پر از درد شد، پر از نفرت شد، نفرت از مقدسترین موجود زندگیم، نفرت از مردی که میپرستیدمش، نفرت از این مردی که توی حال خودش نیست، نفرت از این مرد تهوعآوری که میون این زنها و مردای بـ*ـرهـنه داره ناله میکنه. روبهروی عکس زنش، زنی که به قول خودش عاشقانه دوسش داره.
هر چی درون معدهم بود، بهسمت دهنم هجوم آورد. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا بالا نیارم. پشتم رو به اون صحنههای حیوانی کردم. با ضعف از در دور شدم و به دیوار چسبیدم و روی زمین سر خوردم. مرتب آب دهنمو قورت میدادم. صدای نالههاشون هنوز توی گوشم بود.
دستایی رو که به شدت میلرزیدن، محکم روی گوشام گذاشتم؛ اما صداها هی داشت بیشتر و بلندتر میشد. پشت گردنم تیر کشید. نبض شقیقهم به شدت میزد. انگار روح داشت از بدنم جدا میشد. دندونام محکم بهم میخوردن و به شدت میلرزیدم. عق زدم و هر چی که توی معدم بود رو بالا آوردم، حتی حال نداشتم که خودم رو عقب بکشم تا لباسام کثیف نشه، اصلاً اون موقع به این چیزا فکر نمیکردم. دیدن اون صحنه، همهی توانم رو ازم گرفت. زمین خوردم، به بدترین حالت ممکن. همهی زندگیم دروغ بود.
همهش جلوم نقشبازی میکرده. از خودش یه اسطوره برام ساخت، یه اسطورهی شیطانی، یه اسطورهی حیوانی.
بدجور به نفسنفس افتاده بودم و دلم میخواست جیغ بکشم؛ اما صدام درنمیاومد.
دلم میخواست سرم رو محکم به دیوار بکوبم تا همهی اون صحنهها، همهی چیزای زشت و کثیف از مغزم به بیرون پرت شه؛ اما توانش رو نداشتم.
دلم میخواست اون مرد رو با همین دوتا دستام خفه کنم. دلم میخواست وجود خودم رو از هستی نیست و نابود کنم. دلم میخواست نباشم. دلم میخواست نفهمم، نبینم، کر باشم، خر باشم. دستام رو دوباره روی گوشام گذاشتم و محکم فشارشون دادم. خفه شید لعنتیا! خفه شید لعنتیا! خفه شید، خفهخون بگیرید!
romangram.com | @romangram_com