#ایسکا_پارت_124
- دروغ میگی. اون دختر بهزور فارسی حرف میزنه و معلومه تا حالا پاش به ایران نرسیده.
موهام رو به آرومی کشید و اخمام جمع تر شد.
با لحنی که دیگه جدی شده بود، گفت:
- حواست به حرفایی که میزنی باشه کوچولوی لجباز. ندا خواهرمه؛ اما از یه مادر دیگه. مادر ندا آمریکاییه و تا حالا نه خودش رفته ایران و نه ندا. همین فارسی کمی هم که یاد گرفته از من و پدره.
یه جورایی دلم آروم شد. پس خواهرش بود. با آرامش چشمام رو بستم و توی دلم خدا رو شکر کردم؛ اما این دلیل نمیشد که بخوام بهش نرمش نشون بدم یا اینکه راز دلم و برملا کنم. امید هنوز تکلیفش با خودش مشخص نبود؛ اما اینکه اومده پیش من، نشون میده که نسبت بهم بیمیل نیست. خواستم حرف بزنم که با کاری که انجام داد، دهنم بسته شد. دستی رو که دور کـ*ـمرم حلـ*ـقه کرده بود، به آرومی باز و شروع به نوازش کمرم کرد. اینقدر بهم لـ*ـذت داد که ناخواسته بیشتر بهش چسبیدم و دستام رو دور گـ*ـردنش حلـ*ـقه کردم. نوازشش یه چیزی تو مایههای ماساژ بود. من هم عاشق ماساژ بودم و همیشه در مقابل ماساژ همهی بدنم کرخت و بیحال میشد. سرم رو توی گردنش فرو بردم و آهم رو نامحسوس بیرون دادم.
- نکن امید!
- بخواب.
- برو، برو توی اتاق خودت.
- امشب توی بغـ*ـلم میخوابی نیاز.
- اما...
وسط حرفم پرید و با تحکم گفت:
- بخواب و نذار کاری کنم که بعدش هر دومون به شدت پشیمون بشیم. بخواب و بذار آروم باشم.
میدونستم که اگه بخواد کاری کنه، زیاد نمیتونم جلوش رو بگیرم؛ چون...
خم شد و پتو رو رومون کشید. نـ*ـوازش دستاش، عطر سکرآورش، آغـ*ـوش مردونه و بزرگش که من رو به خودش میفشرد، همهوهمه باعث شد که چشمام گرم بشه و کمکم به خواب عمیقی فرو برم که به شیرینی یه رویای دخترونه بود، رویای یه دختر ایرانی.
«امشب تمام حوصلهام را
در یک کلام کوچک
در تو
خلاصه کردم.
ایکاش میشد
یکبار
romangram.com | @romangram_com