#ایسکا_پارت_120
پوفی کشیدم و بهسمت آسانسور رفتم. درد بازوهام خیلی زیاد بود و میدونستم که جای دستای بزرگ و قدرتمندش روشون حک شده. دستی توی موهای باز و بلندم کشیدم و پریشونشون کردم. دکمهی آسانسور و زدم. تازه نگاهم به دخترایی افتاد که گوشهی لابی خیره شده بودن و با تعجب نگاهم میکردن، یهخرده اونورتر هم دوتا مرد کنار هم ایستاده بودن و همونجور که بهم خیره بودن زیر گوش هم یه چیزایی رو نجوا میکردن.
در آسانسور باز شد، با حرص داخل شدم و محکم روی طبقه ی هشتم کوبیدم. امید وحشی، اصلاً حواسش نیست که یه سری آدم بیکار نشستن و دارن ما رو میبینن. واقعاً دیگه گنجایش شایعات جدید رو نداشتم، همینجوری هم ذهنم مشوش بود.
***
یه نفر به شدت به در اتاق میکوبید. با چشمایی که بهخاطر خواب هنوز سوزش داشتن و ناخواسته جمع شده بودن، روی تخت نشستم و به ساعت روی میز نگاهی انداختم، ده شب بود. طرف داشت در و میشکست.
عجب خریه! خب میام دیگه، یه خرده صبر کن.
با کرختی از جام برخاستم و بهسمت رفتم در تا ببینم کیه که مزاحم خوابم شده.
در و که باز کردم، چشمام با چشمای قرمز امید تلاقی کرد. با صدایی که خشدار شده بود، گفت:
- چرا اینقدر دیر در و باز کردی؟
وای خدا! چرا این شکلی شده؟
با تعجب نگاهی بهش انداختم و بیتوجه به لحن تندش گفتم:
- این چه سرووضعیه برای خودت درست کردی؟ چرا صدات اینقدر گرفتهست؟
به آرومی کنارم زد و داخل شد. یه راست روی تخت خوابم رفت و دراز کشید، ساعد دست راستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشماش رو بست. مبهوت سر جام ایستاده بودم و به این حرکت عجیبغریبش نگاه میکردم. امید اومده توی اتاقم و روی تختم دراز کشیده؟
- بهجای اینکه وایسی اونجا، در و ببند و بیا بهم یه لیوان آب بده.
اخمام رو تو هم کردم و بدون اینکه ذرهای تکون بخورم، گفتم:
- این چه وضعشه؟ چرا اومدی تو اتاق من؟ اگه میخوای استراحت کنی، برو توی اتاق خودت و مزاحم من نشو.
همراه با تحکم اسمم رو صدا زد:
- نیاز!
نفسم رو به بیرون فوت کردم و در و بستم. معلوم بود که خیلی کلافهست؛ یعنی از چشمای بهخوننشسته و صدای خشدارش به راحتی میشد تشخیص داد. خب معلومه دیگه، بهخاطر عشق ناکامشون ناراحت و دلگیرن، باید هم این ریختی بشن. هنوز همونجور دراز کشیده بود. از راهرو گذشتم و روی مبل روبهروی تخت نشستم.
- یه لیوان آب بده.
میخواستم بگم خودت برو بردار، مگه چلاقی؟ اما زبون به کام گرفتم و بیحرف بهسمت یخچال رفتم و یه لیوان آب براش ریختم. وقتی برگشتم تا بهسمت تخت برم، خودم رو توی آینهای که کنار دیوار نصب شده بود، نگاه کردم. یه لباس خواب ساتن سفید که بلندیش تا زانوهام بود و شونههام هم که کاملاً برهنه و عـریـ*ـان بود. شونهای بالا انداختم و بهسمتش رفتم. لباسم خیلی عادی و خوب بود. مگه موقع خواب مردم لباس مجلسی یا پوشیده میپوشن؟
romangram.com | @romangram_com