#ایسکا_پارت_119
با برافروختگی گفتم:
- تو پیش خودت چی فکر کردی؟ من به تو تعهدی ندارم که بخوام تا ابد برات کار کنم. اینقدر مثل وحشیا برخورد نکن.
فشار بیشتری به بازوهام وارد کرد، جوری که برای یه لحظه نفسم بند اومد و لبم رو محکم گاز گرفتم. دوست داشتم از ته دل یه جیغ بلند بکشم و زارزار گریه کنم. دردش واقعاً غیرقابلتحمل بود. این مردک رو چه به ویولن؟ باید میبردنش توی زندانا و مسئول بخش شکنجه میکردنش. جوری تکونم داد که کل وجودم زیرورو شد.
با صدای فوق خشمگینی گفت:
- کاری نکن که وحشیبودن واقعی رو بهت نشون بدم کوچولو. اینقدر هم با من کلکل نکن و رو حرف من حرف نیار. وقتی گفتم پیش من میمونی؛ یعنی میمونی. بهتره همهی حرفام رو جدی بگیری؛ چون دوست ندارم که باهات به شدت برخورد کنم.
یعنی الان خیلی با ملاطفت و مهربونی برخورد میکرد؟ اون امیدی که توی چند ماه پیش میشناختم، کجاست؟ این مرد خشن و بداخلاق روبهروم، کیه؟ به خدا که امید نیست، نیست.
تکون آرومی بهم داد و ادامه داد:
- فهمیدی که چی گفتم؟
درد بازوهام لحظهبهلحظه بیشتر میشد. چشمام رو بستم و نالیدم:
- ول کن این بازوهای بیصاحاب رو. شکستیشون لعنتی!
کمی مکث کرد و به آرومی بازوهام رو ول کرد. دستام رو روشون گذاشتم و ماساژشون دادم.
با اخم گفتم:
- دیگه حق نداری به من دست بزنی. نزدیک بود که استخونام رو خورد کنی.
نیشخندی زد و یکی از دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- شکستن استخونات برای من کاری نداره و با یه فشار کوچیک به راحتی شکسته میشه؛ پس مواظب حرفا و کارات باش.
دندونام رو روی هم فشردم. عوضی، زورش رو به رخم میکشه.
خیلی رک و صریح، با لحنی که توش بیزاری نهفته بود گفتم:
- حالم به هم میخوره از مردایی که از زورشون برای رسیدن به اهدافشون استفاده میکنن.
بیتفاوت بهم پشت کرد و در همون حالی که داشت بهسمت در خروجی میرفت، گفت:
- به حرفایی که زدم فکر کن. نگران بازوهای ظریفت هم باش.
romangram.com | @romangram_com