#ایسکا_پارت_117


- آقای رضایی، چندبار باید بهتون بگم که بچه‌ها الان توی سالن منتظر شمان. مردم بیکار که نیستن. دلیل نمیشه چون شما در رأس گروه هستید، هر قدر دلتون بخواد بی‌نظمی انجام بدید.

حتی نیم‌نگاهی هم به اون دختر ننداختم. مستقیم و خیلی جدی زل به امید زل زده بودم، نمی‌خواستم با نگاه‌نکردن بهش به شکایی که بهم داشت، دامن بزنم. با دیدن صورتش فهمیدم که خیلی عصبیه؛ اما در کنار پریناز فعلاً آروم بود؛ اما داخل چشماش چیزی فراتر از یه طوفان مهیب بهم چشمک می‌زد. شاید راضی نبوده که ادامه‌ی مکالمه‌ش رو با عشقش قطع کردم.

با صدای بمی گفت:

- الان میام.

این الان میام یه معنی بیشتر نداشت؛ یعنی تو گورت رو گم کن، خودم اگه دوست داشتم میام. من هم از رو نرفتم و همون‌جور به چشماش زل زدم و آروم‌آروم به‌سمتش رفتم.

- نیاز خودتی؟

نگاهمو بهش دوختم. واقعاً دختر باشخصیتی بود. حیف که امید دوستش داشت. با لحنی که به شدت یخ‌زده و محکم بود رو بهش گفتم:

- سلام پریناز جان. ببخشید من زیاد وقت ندارم و مجبورم آقای رضایی رو هم با خودم ببرم، شرمنده.

لبخند متین و دل‌ربایی روی لبای نازش نقش بست و با لحن صمیمی و مهربونی گفت:

- خواهش می‌کنم عزیزم. راحت باش.

شاید اگه امید نمی‌خواستش می‌تونستم به‌عنوان یه دوست روش حساب کنم. بی‌جواب نگاهش کردم، اون هم انگار منتظر پاسخ من نبود؛ چون بلافاصله رو به امید کرد که خیره‌ی ما بود، البته با اخمی که به مرور زمان هی عمیق‌تر می‌شد.

- استاد موقع شام میای ببینمت؟

نه به اون استادگفتنش و نه به این صمیمی حرف‌زدنش. تکلیفش با خودش مشخص نیست. هه! می‌خوای باهاش شام بخوری؟ حتی نذاشتم امید دهن باز کنه؛ چون با لحنی که جای هیچ حرفی باقی نمی‌ذاشت، خیلی سریع گفتم:

- آقای رضایی تا ساعت ده شب تمرین دارن و نمی‌تونن بیان.

و بدون اینکه توجهی به هر دوشون کنم، بازوی محکم و گندش رو توی دستم گرفتم و به‌سمت آسانسور کشیدمش. توی دلم خداخدا می‌کردم که خودش رو سفت نگیره و همراهم بیاد؛ وگرنه ممکن بود که بدجوری جلوی پریناز ضایع شم. مثل اینکه خدا صدام رو شنید؛ چون امید بدون هیچ ممانعتی دنبالم راه افتاد.

داشتم به‌سمت آسانسور می‌رفتم؛ اما روی صحبتم با پریناز بود که با دهن باز داشت ما رو نگاه می‌کرد. با لحنی که یه جورایی درش پیروزی نهفته بود، گفتم:

- الان هم باید سریع برسن به محل تمرین.

وارد آسانسور شدیم که پریناز هم با نیش باز همراهمون داخل شد. بی‌توجه بهش سرم رو توی گوشیم کردم؛ اما همه‌ی حواسم به مکالمشون بود.

- دوسش داری؟

دندونام و روی هم فشردم. اصلاً نمی‌دونستم دارم با گوشیم چی کار می‌کنم. پریناز که تابلو بود جلوی من خیلی معذبه، سرش رو پایین انداخت و با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌اومد جواب داد:

romangram.com | @romangram_com