#ایسکا_پارت_115


همون‌جور که بهش خیره بودم، چشمام گرد شد. سؤال غیرمنتظره‌ش باعث شد که چند لحظه که کمی هم طولانی بود، سکوت کنم. می‌دونستم که آدم تیزیه؛ اما فکر نمی‌کردم که در این حد. من یه انتقاد ساده کردم و اون تا ته دلم نفوذ کرد، دقیقاً مثل همیشه. سعی کردم که خودم رو نبازم. به حالت عادی دراومدم و اخمام رو تو هم کردم.

- ببین امید خان، من هیچ شناختی از اون خانم ندارم که بخواد ازش خوشم بیاد یا نه. اون‌قدر مسائل مهم‌تری دارم که کسی مثل پریناز پرنیان که هیچ نقشی توی زندگیم نداره و نمی‌تونه توی حافظه‌م جای ثابتی داشته باشه، چه برسه به اینکه بخواد ازش بدم بیاد.

نیشخندش عمیق‌تر شد و فنجونش رو از روی میز برداشت و به‌سمت دهنش برد، یه جرعه نوشید و دوباره روی میز گذاشتش؛ مثلاً الان من با این نیشخندش باید عصبی شم و بهش بتوپم؟ معلومه که نه. بهترین راه‌حل خونسردیه، خونسردی‌ای که کم‌کم باید به دستش بیارم.

توی چشمام زد زل، جوری که حس کردم نفوذ نگاهش تا اعماق وجودم رو کندوکاو می‌کنه؛ اما من هم کم نیاوردم و با بی‌خیالی ظاهری، مثل خودش خیره‌ی چشمام شدم.

- من اون موجود گوش‌درازی که تصور می‌کنی نیستم دختر جون. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم و خودت هم اینو می‌دونی؛ اما بهتره که از این تفکرات بی‌اساس و حس‌های بی‌سرانجامت دست بکشی؛ چون نمی‌خوام چند وقت دیگه شکست‌خورده ببینمت. نمی‌خوام این نیاز مغرور و بلندپرواز رو توی قعر زمین درحالی‌که بال‌هاش شکسته، ببینم.

کمی به‌سمت جلو خم شد و با لحن آروم‌تری درحالی‌که هنوز هم همون نیشخند روی لبش بود، ادامه داد:

- فکر نکن من هم مثل بقیه گول ظاهرت رو می‌خورم کوچولوی لجباز.

و از جاش بلند شد. در تمام این مدت فقط نگاهش می‌کردم، بدون هیچ حسی. از صورتم واقعاً چیزی مشخص نبود. یه جورایی از حرفاش زیاد چیزی سر درنیاوردم و نفهمیدم که منظورش به کدوم افکار و احساساته؛ اما می‌خواستم که دیگه برام مهم نباشه. هر فکری می‌کنه، به درک! باید ازاین‌به‌بعد به بازسازی خودم بپردازم. باید بتونم از این حسای ضدونقیضی که این چند وقته گرفتارش شدم، رها بشم. من آدم عاشق‌شدن نیستم؛ چون دنبال افراد خاصی مثل امید هستم و از شانس افتضاحم یه نفرم که پیدا شده، دل بسته به یه دختره دیگه و در ظاهر که نه اما وقتی پی به درون و باطنش می‌بری، می‌فهمی که کوهی از غروره، یه غرور آتشین.

از جاش که بلند شد. چشمکی بهم زد و خواست پشت کنه و بره؛ اما صدای من باعث شد که سر جاش بایسته.

- این افکاری که تو درمورد من داری، زاییده‌ی توهمات پوچ و خیالیته.

با یه حالتی نگاهم کرد، حالتی که یه جورایی بهم می‌گفت، خودتی بچه. دستاش رو روی میز گذاشت، به‌سمتم خم شد و در گوشم آروم زمزمه کرد:

- شنیدی که میگن مـسـ*ـتی و راستی؟

سرم رو ازش دور کردم و گنگ توی چشمای وحشیش که حالا پر از شیطنت شده بود، خیره شدم. سر جاش صاف ایستاد و سرش رو به معنای خداحافظ تکون داد و با ژست خاص و بی‌نظیری از سالن خارج شد.

***

خیلی عصبی بودم. مرتیکه رئیسه که رئیسه؛ ولی حق نداره ما رو معطل خودش کنه. کنسرت امشبمون کنسل شده بود و به جاش فرداشب باید اجرا می‌کردیم. با همه هم قرار گذاشتیم که امروز و فقط تمرین کنیم؛ اما آقای رضایی معلوم نیست که کجا غیبش زده. همه‌جا رو زیر پا گذاشتم؛ اما اصلاً انگارنه‌انگار... واقعاً پیش خودش چه فکری کرده؟ اینکه هر کاری دلش بخواد می‌تونه بکنه؟ اینکه از زیر تمرین در بره؟ مثل اینکه یادش رفته در بدو ورودم چه قول‌وقرارایی باهاش گذاشتم. اگه من نیازم شده تا آخر شب پیداش می‌کنم و سر تمرین می‌برمش.

از اتاق خارج شدم و در رو بهم کوبیدم. هر چی تماس می‌گرفتم، جواب نمی‌داد. حالا باید می‌رفتم این اطراف رو بگردم، شاید فرجی بشه که پیداش کنم. داشتم با سرعت به‌سمت آسانسور می‌رفتم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم، یهو سر جام ایستادم؛ ولی خیلی زود به خودم اومدم و رفتم پشت گلدون بزرگی که دقیقاً وسط راهرو بود قایم شدم. فاصله‌ی زیادی باهاشون نداشتم و به راحتی می‌شنیدم که چی میگن.

پریناز با لبخند عریضی روی لباش، با هیجان و شادی گفت:

- استاد، خوبی؟

امید چند قدم بهش نزدیک‌تر شد و قلب من یه جورایی توی حلقم اومد. بهش زل زده بود، انگار خود پریناز هم یه جورایی محو چشمای مشکیش شد. درست مثل من که وقتی مستقیم به چشماش خیره می‌شدم، حساب مکان و زمان از دستم درمی‌رفت.

صدای آروم و نوازش‌گونه‌ی امید باعث شد که دستام رو مشت کنم.

romangram.com | @romangram_com