#ایسکا_پارت_114


خیلی سعی و تلاش کردم که از ظاهرم پی به غم و التهاب درونم نبره، نیازه و غرورش. نباید بذارم که بفهمه، محاله. نباید بفهمه که دلم داره برای این ژست جذابش غنج میره، نباید بفهمه که با دوبار توی آغـ*ـوشش رقـ*ـصیدن، معتادش شدم، نباید...

فنجون رو روی میز گذاشت. فنجونم رو به‌سمت دهنم بردم.

صدای بمش با لحن آروم و مثل همیشه محکمی، قلبم رو به لرزه درآورد.

- مشکلی نبود. من با اون گروه آشنایی کاملی دارم و می‌دونم رمزشون چیه.

آره خب، گروه رندان، در اصل گروه خودته. تو تربیتشون کردی؛ اما در کمال تواضع و فروتنی اون گروه قوی و مشهور رو که به‌خاطرش خون دل‌ها خوردی، راحت به عشقت واگذار کردی، به پریناز پرنیان.

قهوه رو سر کشیدم و رو میز کوبیدمش. چقدر دوست داشتم که همین فنجون رو تو دیوار پرت کنم تا هزار تیکه شه! با صدای نسبتاً بلندی که ایجاد شد، نگاهش خیلی ریلکس به‌سمت فنجون روی میز رفت. یه تای ابروش رو بالا داد و دوباره خیره نگاهم کرد.

- تو چرا رفتی؟ فکر می‌کردم که می‌مونی.

باید می‌موندم؟ راست میگه، چرا نموندم؟ باید می‌موندم و حمایت‌کردن بی‌دریغش رو از عشقش نظاره می‌کردم. باید می‌موندم تا امروز نیاد بپرسه که برای چی رفتم؛ پس معلومه که من رو دیده. معلومه که حواسش بهم بوده، معلومه که اون‌همه زیبایی چشمش رو نگرفته و نگرانم نشده و دنبالم نیومده. کنسرت پریناز براش مهم‌تر بوده، دیدن پریناز براش مهم‌تره.

قفل زبون دلم به‌هیچ‌وجه جلوش باز نمی‌شد، این قلب تا ابد باید لال‌مونی می‌گرفت، حتی اگه این عشق روحم رو از تنم بیرون بکشه، این زبون لام‌ تا کام دراین‌باره حرف نمی‌زنه.

نگاهی رو که می‌دونستم پر از رمزوراز شده، توی چشمای مشکی بی‌انتهاش دوختم.

- من بارها شاهد اجرای تو بودم. می‌خواستم خانم پرنیان رو ببینم که به راحتی چند صد نفر آدمو ول کرد و رفت؛ پس دلیلی نداشت که دیگه اونجا بمونم. برای همین اومدم بیرون یه خرده قدم زدم و بعدش هم برگشتم توی اتاقم و خوابیدم، نیاز به استراحت داشتم.

وقتی که اسم پریناز رو آوردم، اولش عکس‌العمل نشون نداد؛ اما زمانی که یه جورایی از نحوه‌ی رفتارش انتقاد کردم، اخماش رو تو هم کشید و نگاهش رو به فنجون روی میز دوخت. در همون حالت گفت:

- بهتره در مورد دیگران قضاوت نکنی، حتماً دلیلی داره که گذاشته و رفته. پریناز عاشق اجراست و طرفداراش اهمیت زیادی براش دارن. مطمئن باش که بی‌دلیل اونجا رو ترک نکرده.

حمایت کن امید خان، حمایت کن.

نیشخندی زدم و با لحن صریحی گفتم:

- ما که با هم رودربایستی نداریم. دلیل رفتنش، دیدن شوهر سابقش با یه دختر خوشگل و جذاب بوده. از جداییشون هم سال‌ها گذشته و فکر می‌کنم که پریناز حدوداً سی-سی‌ویک سالی داشته باشه، رفتن ناگهانیش خیلی بچگانه و به نوعی احمقانه بود. درضمن من درمورد کسی قضاوت نمی‌کنم، فقط از دید خودم حرکت ناشایست پریناز رو، حالا به هر دلیلی که ‌می‌خواد باشه، محکوم کردم. لزومی هم نداره که شما آقای رضایی دراین‌باره به من پند و اندرز بدید. خودم عقل دارم و براساس اون هر فکری که دلم بخواد می‌کنم.

با تموم‌شدن حرفام مثل خودم نیشخند عمیقی زد. دستش رو توی موهای پرپشت و لـختش فرو برد و به‌سمت عقب هدایتشون کرد؛ اما بازم چند تار، خودسرانه روی پیشونی بلندش ریخته شد.

مشکل پریناز پرنیان نبود، مشکل این آقا بود که درموردش میاد با من حرف می‌زنه. میاد موضوع دیشب رو پیش می‌کشه؛ اما خب میگن کرم از خود درخته؛ چون خودم اول اسم اون بنده‌خدا رو آوردم. تا حالا بدی ازش ندیده بودم و ته دلم قبول داشتم که یه دختره فوق‌العاده با شخصیتیه؛ اما خب رک میگم، حسادته دیگه؛ یا باید مهارش کرد و به مرز انفجار رسید یا یه‌جوری با تیکه‌انداختن، قلب ناآرومت رو تسکین بدی. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به کسی حسادت کنم، حتی الان هم دلم نمی‌خواست این‌جوری باشم. خیلی پیش خودم شرمنده بودم؛ اما واقعاً گاهی اوقات همچین حسایی دست آدم نیست. ته ته ته دلت می‌خوای که ای‌کاش مثل اون آدم خوشگل بودی یا مثل اون آدم مشهور بودی یا هر چیز دیگه‌ای. حالا هم حسادت من به پریناز مربوط می‌شد به امید، کاشکی نصف اون عشقی که امید نسبت بهش داشت، به من می‌داشت! کاش!

اما خب من هم آدمی نبودم که بخوام خودم رو جلوش ذلیل و خوار کنم. هنوز همون نیاز مشکات با غرور مثال‌زدنی بودم، هنوز هم می‌تونستم هر چیزی رو که می‌خوام به دست بیارم. همون نیازی که روی هر کسی دست می‌ذاره، بی‌شک اون فرد رو می‌تونه به زانو دربیاره؛ اما بی‌پرده میگم درمورد امید کاملاً مطمئن نبودم؛ چون عزت‌ نفس و قدرتی که داشت خیلی‌خیلی زیادتر از آدمایی بود که تا حالا دیده بودم. شک نداشتم تا خودش چیزی رو نخواد، محاله که کسی بتونه اون رو به‌سمتی که دل خودش می‌خواد ببره.

- چرا از پری بدت میاد؟

romangram.com | @romangram_com