#ایسکا_پارت_113
به دست خویش کردم اینچنین بیدستوپا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را»
وحشی بافقی
***
دیشب توی سکوت رفتنش رو نگاه کردم، اون هم بعد از اون حرفا دیگه چیزی نگفت. چند دقیقهای بهم نگاه کردیم و دست آخر هم رفت، بدون اینکه یه کلمهی دیگه بگه. من هم یه راست به هتل برگشتم و خودم رو تو حموم انداختم. شب تا صبح رو توی وان خوابیدم، صبح هم وقتی بیدار شدم، از شدت بدندرد نمیتونستم تکون بخورم.
حالا هم تنها سر میز صبحانه نشسته بودم، تنهاییای که خودم برای خودم رقم زدم، تنهاییای که الان میفهمم چقدر تلخ و گزندهست! همه در حال خوشوبشن، همه در حال خنده و شادین؛ اما من تنها یه گوشه نشستم و با قهوهی تلخی سرم رو گرم کردم. دلم یه خندهی بلند و بیقید میخواست. دلم میخواست که برم یه جا و تا میتونم داد بزنم. دلم میخواست از این حس غربت دربیام.
- کم پیدا شدی. معلوم هست کجایی تو؟
صندلی رو عقب کشید و روبهروم نشست. اون هم یه فنجون قهوه دستش بود. دروغه که بگم دلتنگ اون دوتا گوی سیاه نبودم، گوی که نه، آتشفشان. دوست داشتم حرف دلم رو بهش بزنم، میخواستم بگم من پیشتم؛ اما تو پیش یه نفر دیگهای، هر چقدر هم که بیام و بهت بچسبم، تا خودت نخوای، نمیتونی من رو ببینی.
دستی دور لبهی فنجون کرمیرنگم کشیدم و با لحن آرومی، خطاب به صورت جدی و جذابش گفتم:
- هستم این اطراف.
انگشت شست و اشارهم رو لای دستهی فنجون بردم و برای عوضکردن بحث و فرار از نگاه عمیق و سوزانش، گفتم:
- دیشب اجرا خوب بود؟ مشکلی نداشتی؟
به صندلی تکیه داد و پاهای بلندش رو روی هم انداخت. فنجون رو به لبش نزدیک کرد و جرعهای از قهوهی درونش رو نوشید، در همون حال هم موشکافانه نگاهش توی صورتم چرخ میخورد.
romangram.com | @romangram_com