#ایسکا_پارت_112


- بعضی وقتا هم به خودت میگی، اصلاً چرا باید منو بخواد؟ چرا به‌سمت من بیاد؟ این‌همه آدم. از من بهتر خیلی هست. چرا من؟

- اگر هم گذشته‌ی شرم‌آوری داشته باشی، همین قضیه میشه یه درد روی دردای دیگه. نمی‌دونی چجوری و از کجا براش تعریف کنی. نمی‌دونی چجوری بگی که صداقت گفتارت رو باور کنه.

کمی مکث کرد و صاف سر جاش نشست.

- ببینم، اگه یه روزی یه مردی که با همه‌ی زن‌ها و دخترها رابـ ـطه داشته؛ ولی حالا با تموم وجود عشقش رو بهت ابراز ‌کنه، عشقش رو باور می‌کنی؟

نگاهش کردم. شک نداشتم که اون مرد خودشه. نگرانی توی صورتش بیداد می‌کرد.

- چقدر دوستش داری؟

چند لحظه‌ای توی چشمام خیره شد، با التهاب.

- چشماش دقیقاً هم‌رنگ چشماته، قهوه‌ای خیلی‌خیلی سوخته مثل یه قهوه‌ی تلخ و لـذت‌بخش. مثل یه قهوه خواب رو از چشمام دور کرده؛ اما می‌ترسم، جرئتش رو ندارم که علاقه‌م رو بهش ابراز کنم. از خودم می‌ترسم، می‌ترسم که بعد از یه مدت ولش کنم. اون پاکه، فراتر از پاک اما...

کمی مکث کرد و نگاهش رو ازم گرفت. دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد، چند قدم جلوتر رفت. پشتش بهم بود. قد و قامت بلند و ورزیده‌ای داشت.

دستاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو کرد و ادامه داد:

- اما من یه شیطانم، من یه گنا‌هکارم، یه مردی که همه کار انجام داده، هر کاری. نمی‌خوام اون به پای من توی جهنمی که برای خودم درست کردم بسوزه. اون خیلی معصومه، هر چند وقت یه بار تصمیم می‌گیرم که بی‌خیالش بشم؛ اما نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. وقتی می‌بینم با مردای دیگه می‌خنده و شوخی می‌کنه، آتیش می‌گیرم. دوست دارم برم چشمای اون مردا رو کور کنم که اون‌جوری به خنده‌های کسی که مال منه زل نزنن. وقتی می‌بینم چشماش غمگینه، همه‌ی دنیا روی سرم آوار میشه. نمی‌دونم چه مرگمه، نمی‌دونم چرا دارم دست‌دست می‌کنم، نمی‌دونم. تخصصی که من دارم باید توی این شرایط کمکم کنه که بتونم تصمیم درستی بگیرم. از همه جای جهان میان پیش من که مشکلات روحیشون رو مداوا کنم، کتاب‌های روان‌شناسیم با تیراژ بالا چاپ میشن؛ اما کسی نمی‌دونه که این روان‌شناس معروف بدجوری کم آورده، بدجوری داغونه و کسی نمی‌دونه که یه دختره فسقلی معصوم، بدجوری پریشونش کرده.

پاهام رو توی بغلم جمع کردم و چونه‌م رو روی زانوهام گذاشتم. من هم نمی‌دونستم که چه مرگمه. اصلاً این مرد کی بود؟ چرا این‌قدر راحت و این‌قدر زود همه‌چیز زندگیمون رو برای هم رو دایره ریختیم؟ آهی کشیدم و سرم رو کج کردم.

چشمام رو بستم و توی همون حالت گفتم:

- من تا حالا به غیر از خودش با کسی درددل نکردم؛ اما نمی‌دونم چرا دارم راحت با تو حرف می‌زنم. چشمات یه حس مشترکی رو بهم القا کرد و یه لحظه بهم الهام شد که تو هم دقیقاً حس الانت مثل منه. نمی‌خوام بدونم که دقیقاً کی هستی. مهم نیست؛ چون امشب هم مثل هر شب دیگه‌ای تموم میشه و میره پی کارش. تو هم میری؛ مثل آدمایی که هر روز از کنارم رد ‌میشن و میرن پی زندگی خودشون؛ اما ازت می‌خوام هر وقت که تکلیفت با خودت مشخص شد و عشقت رو باور کردی، دیگه دور همه‌ی کاراتو خط بکشی و دنیات بشه اون، زندگیت، بهانه‌ت، همه چیزت بشه اون. چشمات فقط اونو ببینه و دلت فقط اونو بخواد. یه زن خیلی لطیفه و بعضی وقتا خسته میشه از مردونه بازی کردن. یه زن ناز داره و بعضی وقتا خسته میشه از پنهون‌کردن غم‌هاش، دلش می‌خواد هی بهونه بگیره. یه زن گاهی اوقات برای اینکه ببینه غیرتی میشی، لجبازی می‌کنه و لـذت میبره از حرصی‌شدنت. ازت می‌خوام که با زنونگی‌هاش بسازی و حس ظریف‌بودن بهش بدی. ازت می‌خوام که یه وقتی ضعیفش نکنی. به همه‌ی اینا فکر کن. دنیای یه زن میشی؛ اما قبلش باید اون زن بفهمه که دنیای توئه.

چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم، به‌سمتم برگشته بود و عمیق نگاهم می‌کرد. همون‌جور که نشسته بود، توی چشماش زل زدم و اون هم با همون ژست مردونه‌ش، ایستاده و خیره‌ی چشمام بود.

- من هم ازت می‌خوام، می خوام که به مردت حس مردبودن بدی. یه مرد تکیه‌گاهه خونواده‌شه؛ اما تو هم باید تکیه‌گاهش باشی. گاهی اوقات کم میاره و خسته میشه از دورویی‌های بیرون. همه‌ی امیدش به توئه، توئی که می‌تونی با یه لبخند همه‌ی دلخوری‌ها رو از بین ببری و با یه نوازش بهترین آرامش رو به قلبش سرازیر کنی. مردا برعکس اون همه ادعایی که دارن برعکس اون چیزی که نشون میدن، گاهی اوقات به شدت معصوم و بچه‌ن و دلشون نوازش می‌خواد، دلشون می‌خواد دستای ظریف عروسکشون آرامش رو قطره‌قطره وارد رگ‌هاشون کنه. یه مرد تکیه‌گاهه خونواده‌شه، این تکیه‌گاه‌بودن تا زمانی براش لـذت‌بخشه که بدونه خانومش به‌خاطر عشق بهش تکیه کرده، نه بخاطر بی‌پناهی و ترس. یه مرد خودخواهه و همه‌چیز عشقش رو برای خودش می‌خواد. از مردی که بی‌تفاوت شده، بترس.

حرفاش دلم رو لرزوند. حرفام و حرفاش توی باتلاقی که نمی‌دونستم چجوری توش افتادم، بیشتر غوطه‌ورم کرد. از این حس به وجود اومده می‌ترسیدم، حسی که شاید اسمش عشق بود.

«من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی‌هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

romangram.com | @romangram_com