#ایسکا_پارت_111


- چطور؟

این دفعه به فارسی صحبت کرد.

- چون مثل همه‌ی زنای ایرانی حاضرجواب و سرکشی.

عجیب نبود که یه ایرانی رو اینجا ببینم. پریناز کنسرت داشت و اکثر طرف‌داراش هم ایرانی بودن.

اخمام از هم باز شد و مثل لحن خودش خونسرد گفتم:





- همه مردای ایرانی هم فقط بلدن گیر بدن و وقت آدمو تلف کنن.

لبخند کجش عمیق‌تر و دندونای مرواریدمانندش درخشان‌تر شد.

- دلت پره انگار؛ دقیقاً مثل من!

معلوم بود که کلافه‌ست، درست مثل خودم. بهش می‌خورد که آدم حسابی باشه، هم از تیپ و قیافه‌ی فوق‌العاده جذابش می‌شد این قضیه رو فهمید و هم از اون سلیس صحبت‌کردن انگلیسیش و هم اینکه نگاهش هـیــز نبود؛ یعنی خیلی عادی نگاهم می‌کرد و هیچ اشتیاقی توی چشماش نداشت. همینا باعث شد که برای اولین بار بی‌خیال بشم و هر چیزی که توی دلمه رو یهو بیرون بریزم.

نفسم رو بیرون دادم و با صدای آرومی گفتم:

- بده که رقیب قدری داشته باشی و بدونی که در مقابلش شانسی برای برد نداری.

اون هم انگار دلش می‌خواست که سفره‌ی دلش رو باز کنه. روی نیمکتی که کنارمون قرار داشت، نشست و لم داد.

- و بدتر از اون اینه که هنوز نتونستی تکلیف دلت رو با خودت روشن کنی. هنوز نمی‌دونی چی می‌خوای و با خودت چندچندی.

من هم با فاصله‌ی زیادی ازش روی نیمکت نشستم. راست می‌گفت، خیلی بده که آدم از حال اصلی دلش هم نتونه با خبر شه. ندونه که چی می‌خواد و چند حس متضاد رو با هم تجربه کنه، خیلی بد و خیلی افتضاحه.

همون‌جور که به تالار بزرگ روبه‌روم، جایی که الان امید داشت رهبریش رو انجام می‌داد، نگاه می‌کردم، گفتم:

- آدما می‌تونن با یه حرف‌زدن ساده، خیلی از مشکلات رو حل کنن و مرد و زن هم نداره. اگه یاد بگیریم بدون غرور و بدون رودربایستی حرف دلمون رو بگیم، دیگه این‌جوری لااقل به دل خودمون بدهکار نیستیم.

اون هم نگاهش به تالار بود و انگار اون هم یه گمشده اونجا داشت. چشمای خوش‌رنگش بدجوری دودو می‌زد.

- این حرف‌زدنش خیلی آسونه؛ اما وقتی که در مقابل خدای زمینیت قرار می‌گیری، برای به‌دست‌آوردن دلش بدتر کاری رو می‌کنی که نباید بکنی.

romangram.com | @romangram_com