#ایسکا_پارت_110


و دستم رو کشید، جوری که روی صندلی افتادم. قبل از اینکه به خودم بیام، دیدم داره کمربندم رو می‌بنده. دلیل این کارای مسخره‌ش رو نمی‌فهمیدم. معلوم نیست توی فکرش چی می‌گذره.

***

توی هتل اکثر بچه‌ها شریکی اتاق گرفتن و تنها من و امید یه اتاق جداگانه برای خودمون برداشتیم. من که دوست نداشتم با آدمای غریبه هم‌اتاقی باشم و می‌خواستم راحت باشم؛ اما امید رو نمی‌دونم.

دروغ چرا، راستش حسابی استرس داشتم. نمی‌دونستم امید و پریناز چجوری می‌خوان با هم روبه‌رو شن. دقیقاً همین امشب هم پریناز اجرا داشت و امید برای همه بلیت گرفته بود که بریم و اجراش رو ببینیم. حس آزاردهنده‌ای همه‌ی وجودم رو پر کرده بود و دوست نداشتم همدیگه رو ببینن، دوست نداشتم شاهد نگاه پر از عشق امید روی پریناز باشم، دوست نداشتم، دوست نداشتم، دوست نداشتم. اصلاً چه دلیلی داشت که رفته بلیت خریده؟ ما باید امشب تمرین می‌کردیم؛ چون دقیقاً فرداشب اجرا داشتیم. هر چقدر هم مخالفت کردم قبول نکرد، گفت همه آمادگی دارن و نیازی نیست که بخوایم بیشتر تمرین کنیم. مثل همیشه حرف حرف خودش بود، گرچه بچه‌ها هم خیلی مایل بودن که برن پریناز رو ببینن و هی از زیر تمرین در می‌رفتن و از امید طرف‌داری می‌کردن.

امشب می‌خواستم خیره‌کننده به نظر بیام و اصلاً دوست نداشتم که نگاه امید محو پریناز بشه. برای همین تا تونستم به خودم رسیدم و بهترین و شیک‌ترین لباسم رو پوشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم، می‌دونستم که امشب خیلی از مردها چشمشون به من خواهد بود؛ اما من این رو نمی‌خواستم.

آهم رو از سـینه بیرون دادم و کیف‌دستیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. به ساعتم نگاه کردم، ده دقیقه دیرتر به سالن رسیده بودم. وارد که شدم، هنوز برنامه شروع نشده بود. رفتم و سر جام روی صندلی وی‌آی‌پی‌ای که درست کنار امید بود، نشستم. بچه‌ها پشت نشسته بودن و با دیدن من شروع‌ به سوت‌کشیدن کردن، چشمکی واسشون زدم و رو به امید که به صحنه زل زده بود، کردم. انگار حتی متوجه اومدن من هم نشده بود. لبام رو بهم فشردم و سکوت کردم. همون‌جور که حدس زده بودم، مردای خیلی زیادی بهم خیره شده بودن و نگاه هر کدوم از اون یکی مشتاق‌تر بود؛ اما اون چشمایی رو که می‌خواستم محو من بشه، حتی یه نیم‌نگاه هم به‌سمتم ننداخت.

وقتی که پریناز وارد صحنه شد، با نفرت یا شاید هم خشم نگاهی بهش انداختم. اون روزی که جلوش نشسته بودم و داشتم بی‌تفاوت شامم رو می‌خوردم، فکر می‌کردم که روزی ممکنه بهش حسادت کنم؟

نگاهی به حضار انداخت و برای چند لحظه به فردی که چهار صندلی از من فاصله داشت، خیره موند و بعدش هم یهو دوید و از صحنه خارج شد. به اون فرد نگاه کردم، نیشخند عمیقی روی لبم جا خش کرده بود؛ پس بگو چرا خانم ناراحت شدن. همسر سابقشون با خانوم جدیدش اومده بودن که کنسرنتش رو ببینن. همسر سابق پریناز مدلینگ معروفی بود و همه به لقب آشاداد صداش می‌کردن. حالا هم با یه پوزخند داشت به صحنه نگاه می‌کرد و در گوش همسرش که دختره ریزه‌میزه‌ای بود، صحبت می‌کرد. سرم رو برگردوندم که به امید نگاه کنم؛ اما جاش خالی بود. با تعجب چشمام رو دورتادور سالن گردوندم که دیدم روی سن ایستاده و داره با نوازنده‌ها آروم صحبت می‌کنه. چشمام گرد شد. چرا به بالا رفته بود؟

جواب سؤالم رو بعد چند ثانیه گرفتم. امید دستش رو بالا برد و ارکستر هم شروع به نواختن کرد. بی‌‌رمق به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم. در همه حال حاضر بود که به پریناز کمک کنه و این من رو به شدت عصبی و متشنج می‌کرد. از سر جام برخاستم و به سرعت از سالن بیرون زدم. واقعاً نمی‌تونستم یه جا بشینم و شاهد این جانب‌داری امید از پریناز باشم. اون دختر خیلی ضعیف و از نظر من حقیر بود که به‌خاطر یه دیدار حالش بد شد و کل کسایی رو که به احترام اون پا شده و به دیدنش آمده بودن رو سنگ رو یخ کرد. واقعاً امید از چی این دختر خوشش اومده بود؟

نفسم رو بیرون دادم. مثلاً بیاد از تو خوشش بیاد؟ از چی تو خوشش بیاد دقیقاً؟ حداقل پریناز مثل یه دختر، مهربون و مردم‌داره؛ مثل تو وحشی و بداخلاق نیست؛ مثل تو بی‌عاطفه نیست؛ ولی من هم بی‌عاطفه نیستم، پاش برسه صدتا مثل اون دختر رو توی جیبم می‌ذارم. آره تو بی‌عاطفه نیستی؛ اما رفتارت با دیگران چیز دیگه‌ای رو نشون میده؛ اما امید می‌دونه که درون من با ظاهرم فرق داره، اون مثل دیگران ظاهربین نیست.

بس کن نیاز! تا کی می‌خوای با این چیزا خودت رو گول بزنی؟ چرا همه‌ی مردم مشکل دارن و فقط تو آدم خوبه‌ای؟ همه‌ش داری از این و اون اشکال می‌گیری. اون پریناز هر جوری مختاره می‌تونه رفتار کنه. تو چی از زندگی و شخصیت واقعیش می‌دونی که حکم کلی درموردش صادر می‌کنی؟ تو چی از امید می‌دونی؟ چی از آدمای دیگه می‌دونی؟ چرا دیگران باید رفتارای بی‌ادبانه‌ت رو ببینن؛ ولی بگن که تو درونت خیلی مؤدب و عالیه؟ این دیگه چه منطق عجیب‌غریبیه که تو داری دختر؟ همه رو از بالا می‌بینی و میگی هیشکی در حدت نیست. میگی همه سیاهن، همه بدن، همه خودشون رو گم کردن. خود تو چی؟ تو هم نه تنها نتونستی خودت رو پیدا کنی؛ بلکه گم هم شدی، تو این افکار پوچ و داغونت گم شدی.

- هی خانوم حواست کجاست؟

سرم رو بالا آوردم به مردی که با اخمای درهمی بازوم رو گرفته بود، نگاه کردم. به سـینه‌ش برخورد کرده بودم و اصلاً هم حواسم نبود. خودم رو عقب کشیدم و زیر لب یه چیزی تو مایه‌های ممنون زمزمه کردم.

بازوهام رو ول کرد و با همون صورت جدی و اخمای درهم گفت:

- می‌خوای تشکر کنی، بلندتر بگو. البته الان باید عذرخواهی کنی که با کله اومدی تو شکم من.

حالا انگار چی شده، یه تصادف ساده بود. انگار توپش از جای دیگه پره و می‌خواد سر من خالی کنه. اخمام رو توی هم فرو کردم و نگاه خشمگینم رو به چشمای آبی‌ تیره‌ش کوبیدم.

- درست صحبت کن. دلیلی نداره که بخوام ازت عذرخواهی کنم، یه برخورد بود که تموم شد رفت پی کارش. نکنه باید بهت دیه پرداخت کنم؟

دستی توی موهای خرماییش برد. لبخند کجی زد و با صدای دورگه‌ش که حالا توش از اون جدیتش خبری نبود، گفت:

- ببینم، تو ایرانی هستی؟

لهجه‌ی بریتانیایی غلیظش نشون می‌داد که اهل انگلیسه؛ ولی موندم من رو از کجا می‌شناسه.

romangram.com | @romangram_com