#ایسکا_پارت_108
صدام رو پس کلهم انداختم.
- تو کی باشی که داری برای من تعیین تکلیف میکنی؟ من اگه دلم بخواد میتونم پیش هر مردی که دوست دارم باشم و هیچ کسی هم نمیتونه جلومو بگیره، هیچکس.
بازوهام رو توی دستاش گرفت و فشارشون داد. دندونام رو بهخاطر درد روی هم فشردم و با اخم نگاهش کردم.
از لای دندونای کلیدشدهش گفت:
- بهتره به سرت نزنه که بخوای این حرفاتو عملی کنی؛ چون اون روی من که تا حالا ندیدی رو میبینی و قول نمیدم که اتفاقات خوبی انتظارت رو بکشه.
دستام رو روی سـ*ـینهش گذاشتم و خواستم به عقب هلش بدم؛ اما نشد، خیلی محکم بود.
با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی. حالا هم ولم کن، میخوام برم به کارام برسم.
فشار دستش بیشتر شد. استخونام داشت میشکست و اگه میتونستم از شدت درد جیغ میزدم؛ اما نمیخواستم عجز و دردم رو ببینه.
من رو به خودش نزدیکتر کرد و توی صورتم غرید:
- صدات رو واسه من نبر بالا. مطمئناً میدونی که من هر کاری ازم ساختهست و میتونم هر کاری که دلم بخواد انجام بدم؛ پس به نفعته که لج و لجبازی نکنی.
آره، میدونستم که خیلی قدرت داری؛ اما فکر نمیکردم که از اینهمه قدرت هم سوءاستفاده میکنی.
با همون صدای بلندم گفتم:
- اما مثل اینکه تو نمیدونی پدر من کیه. اگه بخوای اذیتم کنی، پدرم تو رو به خاک سیاه مینشونه.
نگاهی به لبام کرد که از شدت خشم داشت میلرزید. نیشخند اعصابخردکنی زد و با لحن خونسردی، همونجور که نگاهش به لبام بود، گفت:
- محض اطلاعت میگم دختر جون، امیر مشکات توی تجارت، یکی از زیر دستای منه و هنوز خیلی مونده که بخواد بهم برسه. لازم بود در جریانت بذارم که اینقدر پز بابات رو ندی.
مگه امید هم تاجر بود؟ مات نگاهش کردم. پوزخندش عمیقتر شد و این دفعه به چشمام زل زد.
- هنوز مونده تا منو بشناسی.
مکثی کرد و خیره بهم موند. خدایا راز اینهمه سیاهی چشماش چیه؟
بازوهام رو ول کرد و قدمی ازم فاصله گرفت، تیشرتش رو مرتب و دستاش رو توی جیب شلوارش کرد.
romangram.com | @romangram_com