#ایسکا_پارت_106
چپچپی نگاهش کردم و با لحن نیمهتندی گفتم:
- بذارش رو میز. میل ندارم.
سرش رو تکون داد و سینی رو روی میز گذاشت. بهسمت امید که هنوز داشت مینوشت، رفت و دستش رو دورش حلـ*ـقه کرد و از پشت کامل بهش چسبید.
با دیدن این صحنه چشمام میخواست از کاسه بیرون بیفته. سرم بهشدت تیر کشید و صدای ضربان قلبم عین یه چکش توی سرم میکوبید. با اون بغـ*ـل به ظاهر ساده، حس خیلی بدی بهم دست داد که اصلاً نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم.
همچین دست راستم رو مشت کردم که ناخنای بلندم توی گوشت دستم فرو رفت. فقط توی دلم به خودم میگفتم «خوددار باش نیاز، خوددار باش.»
صدای خندهی کوتاه امید، مثل این بود که روی آتیش نفت بریزن. فکم رو روی هم فشردم و سرم رو پایین آوردم، تحمل نداشتم ببینم دختری اینجوری بهش میچسبه و امید هم هیچ کاری بهش نداره.
- نکن دختر، دارم مینویسم. اینجوری تمرکز ندارم.
آقا تمرکز نداره، برو اونور. آره دیگه ایشون هم مرده، با یه بغـ*ـل از طرف یه دختره خوشگل باید هم بیتمرکز و بیحواس بشه.
دخترهی آدامس، بینیش رو روی کمر امید گذاشت، چندتا نفس عمیق و پشتسرهم کشید و با لحن کشداری گفت:
- اوم... وقتی بوی شامپو و عطرت قاطی میشه، دلم میخواد همهش بوت کنم، خیلی حال میده. بوی بدنت هم که عالیه. وقتی بوی این سهتا با هم ترکیب میشن، دیوونهم میکنی امید.
نفسام بهزور داشت بالا میومد. نمیدونم وسط گلوم چی بود که بهشدت اذیتم میکرد. یه حس سنگین، یه حجم حجیم، یه درد گنده، انگار وسط گلوم جا خش کرده بود. هر چی هم آب دهنم رو قورت میدادم، پایین نمیرفت. بهناچار خم شدم و قهوه رو از روی میز برداشتم، بیمکث سر کشیدمش. هنوز ولرم بود، یهخرده از اون حس بیتوصیف جدا شدم؛ اما دیگه نگاهشون نکردم.
- نیاز خودتی؟ آره امید؟ این خانم زیبا، همون مدیر برنامههات نیست؟
سرم رو بلند کردم و به مرد قدبلند و عضلهای روبهروم نگاه کردم. امید هم برگشت و اون دختره کنارش ایستاد.
امید با اخم گفت:
- بله خودشونن. چطور؟
بیتوجه به امید چند قدم نزدیکتر اومد و دستش رو بهسمتم دراز کرد.
- خیلی خوشحالم که میبینمت نیاز. باید اعتراف کنم که از توی عکس و فیلم خیلی جذابتری.
دستش رو به سردی فشردم. با اینکه جلوی امید خودم رو میباختم؛ اما در برابر دیگران هنوز همون نیاز مغرور و یخی بودم.
نگاهی به چشمای خاکستریش کردم و با لحن بیتفاوتی گفتم:
- ممنون.
romangram.com | @romangram_com