#ایسکا_پارت_105


- احوال امید به من ربطی نداره. من فقط مدیر ‌برنامه‌شم. اگه مشکلی داره می‌تونه بره با یه روان‌شناس مطرح کنه.

- آخه چند روز پیش که با هم رفتیم پارک ملی، کلی گفتیم و خندیدیم. حالش خیلی خوب بود. سوار لنج شدیم، با هم شنا کردیم، با هم مرجان‌ها رو دیدیم. فکر کنم بدونی که امید خیلی دوستشون داره. دو روز بعدشم رفتیم یوسمایت، اونجا نگهبان همه جا رو نشونمون داد. مطمئناً می‌دونی که حیات‌وحش اونجا بی‌نظیره! فرداشم می‌خواستیم بریم کارلسبد کیورنز اما نشد. کلاً عصبی و ناراحت بود هر چی ازش پرسیدم چته هیچی نگفت. آخر سرم گفت که توی گروه مشکل ایجاد شده و فشار کاریه؛ برای همینم بهت گفتم مواظبش باش به هر حال شما با هم همکارید.

دهنم کج شده بود. حال به هم زن عقده‌ای! خب یه بارکی انگلیسی حرف بزن دیگه چرا هی کانال عوض می‌کنی؟ مثلاً می‌خواست بهم بگه که با امید رفته گردش و خوش گذرونده؟ مثلاً منم الان داره پشت مبارکم می‌سوزه.

هه! خبر نداره که... که... لعنتی!

دلم می‌خواست دندوناش رو دونه‌دونه توی دهنش خورد کنم. با هم رفتن شنا کردن؟ آقا تماشا کردن مرجان رو دوست داره؟

حالا من چرا حرصی شدم؟ اون که صنمی با من نداره. مثل هر مرد دیگه‌ای می‌تونه از موقعیتاش استفاده کنه و حال دنیا رو ببره. تقصیر منه که فکر می‌کردم از اون مردای مسلک پیشه‌ست! کسی که اون‌قدر معنویاتش بالاست که دنبال این‌جور خوش‌گذرونیا و دختربازیا نیست. چه می‌دونستم که دوره‌ی این حرفا خیلی وقته که سراومده. فقط ادعا داشتم که آدم‌شناسم. این آدم‌شناسی رو باید می‌ذاشتم در کوزه و لیترلیتر آبش رو می‌خوردم.

مگه امید پشت کوه به دنیا اومده که بخوام ازش توقع داشته باشم که مثل مردای عابد و زاهد رفتار کنه؟ توی آزادترین کشور دنیا با بهترین موقعیت به دنیا اومده. اگرم بخواد شرایط نمی‌ذاره که از همه‌ی این زیبایی‌ها چشم بپوشه. اصلاً چرا چشماش رو ببنده؟ خیلی هم خوبه که از زندگیش لـذت ببره! مشکل منم و طرز عقایدم، طرز افکاری که جدیداً غیرقابل کنترل شدن.

در باز شد و اومد داخل. بدون اینکه از جام بلند شم، با اخمای گره خورده‌ای نگاهش کردم. موهای پرپشتش نم داشت و تی‌شرت جذب خاکستری‌رنگی پوشیده بود. با دیدن من که روی مبل نشستم، گفت:

- پذیرایی نکردی از خانوم؟

نگاهش به من بود؛ اما روی صحبتش با اون دختره‌ی اعصاب خورد‌کن بود.

- اوه! ساری هانی اصلاً یادم رفت. الان برات یه کافی دبش آماده می‌کنم.

و بعد از این حرفش به‌سمت دری دوید که فکر کنم آشپزخونه اون تو بود. نه به اون هانی‌هانی کردنش، نه به این دبش گفتنش!

چپ‌چپ به رفتنش نگاه کردم و نگاهم رو به‌سمت امید که با یه لبخند کج و محوی ایستاده بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، دوختم. پشت‌چشمی نازک کردم و گفتم:

- نیومدم اینجا که وایستی نگاهم کنی. آمار کسایی رو که می‌خوای با خودت بیاری ایتالیا برام بنویس. اگه مهلت می‌دادی و گوشیو قطع نمی‌کردی، می‌خواستم بگم می‌تونستی برام اسامی رو بفرستی و لازم نبود که هلک‌هلک راه بیفتم بیام اینجا. درضمن همیشه این‌قدر آروم نیستم. دفعه‌ی آخری باشه که این‌جوری باهام برخورد می‌کنی. الان هم اگه به‌خاطر منافع گروه نبود، لج می‌کردم و کلاً کنسرت رم رو به هم می‌زدم.

در طول حرفایی که داشتم یه نفس به زبون می‌آوردم، با همون ژست نگاهم می‌کرد. دست آخر هم بعد از مکث کوتاهی گفت:

- یه ربع صبر کنی همه‌ی اسامی رو برات می‌نویسم.

به‌سمت همون میز بزرگی که کنار پنجره بود، رفت. این‌همه حرف زدم، این‌همه گله کردم، این‌همه اعتراض کردم، این‌همه به خودم زحمت دادم، آقا هم نه گذاشت و نه برداشت با یه جمله جوابم رو داد. معلومه که واسه‌ش اهمیتی نداره من چقدر ناراحت میشم وقتی باهام این‌جوری برخورد می‌کنه! مونده بودم چرا هیچی بهش نمیگم یا اینکه چرا اصلاً دیگه اون خونسردی منحصربه‌فردم رو نمی‌تونم به دست بیارم؟ همه‌ی خود داریام دود شده و به هوا رفته بود.

پشتش بهم بود و انگار داشت روی برگه‌ای اسامی رو می‌نوشت. شلوار کتونش که دو-سه درجه از رنگ تی‌شرتش تیره‌تر بود، خیلی به تیپش می‌اومد و باعث شد که توی دلم برای هزارمین بار تکرار کنم که خیلی خوش‌تیپ و خوش‌استایله.

- بفرمایید.

به سینی کوچیکی که توش یه فنجون قهوه با کیک شکلاتی بود، نگاهی انداختم و از جلوی صورتم کنار زدمش. یهو سینی رو میاره تو حلق آدم دختره‌ی بی‌عقل.

romangram.com | @romangram_com