#ایسکا_پارت_104
- آقای رضایی اینجا تشریف دارن.
بیحرف رفتم داخل. یه سالن بزرگ و خیلی شیکی پیش روم بود. کاملاً مدرن که همش با رنگای مشکی و زرد دیزاین شده بود. یه میز خیلی بزرگی کنار پنجره قرار داشت که پشتش یه دختر ظریفی نشسته بود.
با دیدن من از جاش بلند شد و لبخند گشادی روی لباش نقش بست. چرا اینجا این شکلی بود؟ امید بهم گفت که توی باشگاهه اما اینجا هیچ چیزش به باشگاه نمیخورد صدای فوقالعاده نازک و پرنازش، باعث شد نگاه جدی و متعجبم رو بهش بدوزم. فارسی صحبت میکرد البته با لهجهی غلیظ و فوق افتضاحی!
- خیلی خوش اومدی هانی، بیا بشین روی یکی از این مبلا تا به امیدجان خبر بدم که رسیدی.
امیدجان؟ چیکارهشه که اینقدر راحت در موردش صحبت میکنه؟ فکم رو روی هم فشردم. نکبت!
رفتم سمتش و با لحن غیردوستانهای گفتم:
- زودتر صداش کن کارش دارم.
متعجب از لحن تندم، چشمای مشکیرنگش رو درشت کرد و بدون حرف، بهسمت در بزرگی که انتهای سالن قرار داشت، رفت. همونجور که ایستاده بودم، رفتنش رو نظاره کردم. معلوم بود ورزشکاره. نیمتنهی کوتاهش شکم شیش تیکهش رو انداخته بود بیرون، بازوهای ظریفشم کاملاً عضلاتی بود. در رو که باز کرد، نگاهم رفت سمت دو مردی که با بالاتنهی بـرهـنه، روی تشک خیلی بزرگی مشغول مشت زدن به همدیگه بودن. یکی از همون مردا هم امید بود. تو یه لحظه که در باز شد، همچین مشت محکمی تو صورت طرف مقابلش خوابوند که به جای اون بنده خدا من دردم اومد. هیکل حجیم و عضلانیش از فردی که داشت باهاش بوکس تمرین میکرد، گندهتر بود و حسابی دلبری میکرد.
مثل این پسرای هیـز حرف میزنم. دلبری! نگاهم رو چرخوندم و پشت به در ایستادم. نمیدونم چرا دیگه چشمام از من دستور نمیگرفتن و همیشه توی هر مکانی حسابی امید رو دید میزدن.
ولی خدایی هیکلش روزبهروز بیشتر به رخ کشیده میشد. توی دلم گفتم شاید اگه امید با این تیپ و قیافهی جدیدش به پریناز پیشنهاد میداد، هیچوقت دست رد به سـینهش زده نمیشد. گفته بود پریناز مردای خشن رو دوست داره! صد رحمت به کسای دیگهای که خشن بودن.
جدیداً خودش خیلی هار شده. خوبه هم که میگه من خیلی آروم و مهربونم و این چیزا با شخصیتم جور در نمیاد. خوبه فکر میکنه مهربونه. اگه فکر میکرد وحشیه دیگه چه اخلاقی میخواست داشته باشه؟
صدای نحس دختره مثل مته روی اعصابم رفت.
- هانی چند دقیقه منتظر باش الان میاد. رفت یه آبی به بدنش بزنه.
دوست داشتم تمام دق دلیام رو سر این دختره با اون لهجهی مزخرفش خالی کنم. بهسمتش برگشتم و پرخاشگرانه گفتم:
- من عجله دارم اگه میخواد معطل کنه میرم.
چشماش گردتر شد و با خونسردی روی صندلی پشت میزش نشست.
- زیاد طول نمیکشه در حد پنج مین زود میاد.
رو یکی از مبلا نشستم که روکش سیاه چرمی داشت و پاهام رو روی هم انداختم.
- امید این روزا خیلی خستهست. توی تمرینا هواش رو داشته باش. دلم نمیخواد به خودش صدمه بزنه.
چقدر عشـ*ـوه میریخت موقع حرف زدن. این کیه که داره به من میگه مواظبش باشم؟ اصلاً به اون چه ربطی داره؟ لپام رو از داخل گاز گرفتم و با حرص پنهونی گفتم:
romangram.com | @romangram_com