#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_95


و همراه پدر بلند بلند میخندد.میخواهم جلوی خنده ام را بگیرم اما اگر بشود! چه دارد بر سر تربیت رهام میاید؟

تلفن زنگ میزند و از لابه لای خنده ها و شوخی هایشان به سمت تلفن روی میز میروم شماره مادر شوهر گرامی است.نفسم را فوت میکنم و دکمه تماس را میفشارم:

- سلام مامان جان خوبی؟

صدای سرفه اش زودتر از سلامش میرسد:

- سلام نگار خانوم.خوبی؟ چه خبر؟

نگاهی به شلوغی اطراف میاندازم و دستم را به کمر میگیرم:

- ممنونم.هیچی بی خبری.دارم وسایلارو جمع میکنم اینجام شده بازار شام.بابا خوبن؟ امیرعلی.یلدا!

- همه خوبن مادر.سلام میرسونن.میخواستی بگی یلدا بیاد کمک!

اوف هیچی یلدا بیاید کمک من! چه شود!

- نه دیگه کاری نیست.نم نم خودم انجام میدم!

با تاخیر میگوید:

- راسش زنگ زدم بپرسم ما کاری کردیم؟ حرکتی کردیم که ناراحت شدی؟ والا دیشب یغما اومد اینجا مارو شست و گذاشت کنار.مادر من نمیدونم واقعا چی گفتم که دلت گرفته!

اخم میکنم.یغمای احمق!صدایم را صاف میکنم .سرصدای رادین بالا گرفته برای همین به اتاق میروم در را میبندم:

- نه مامان.این چه حرفیِ؟ من خودم یه مدت دلم گرفته بود.

چه بگویم؟ اصلا چه دارم که بگویم؟

- وا.مادر دلت گرفته به ما چه یغما میاد خیره مارو میگیره!

در کمد را محکم میبندم:

- مادر جان حتما سوء تفاهم شده من با یغما حرف میزنم!

- چه میدونم والا.باشه! کاری نداری؟

- نه .ببخشید دیگه بازم.

- عیبی نداره مادر.خدانگهدار!

romangram.com | @romangram_com