#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_92


چشم غره میرود:

- با این نگاه کردنت شما حرف نزنی بهتره!

لبخند میزنم و میخواهم در را باز کنم که دستم را میکشد:

- کجا؟

- برم شاید مامانت کاری داشته باشه!

دستم را محکمتر میکشد:

- کاری نداره شما بشین.

روی تخت مینشینم و او هم کنارم.نتظر نگاهش میکنم.او هم:

- خوب؟

- خوب چی؟

شانه بالا میاندازمو کلافه میگویم:

- چیکارداری؟

میخندد و موهایش را به عقب میکشد و رها نمیکند! لپهایش را باد میکند و همگام با رها کردن موهایش خالیشان میکند.میخندم و میخواهم بلند شوم که دستم را میکشد.رو برمیگردانم:

- بذار برم دیوونه.

زمزمه میکند:

- نگار.

برمیگردم و ب*و*س*ه کوتاهی که روی لبم مینشاند.آخ که.من میشوم ایرانِ زخم خورده و او …خودِ او میشود انقلاب پنجاه و هفت!

چه کسی جز یغما میتوانست اینقدر سرسختانه رهام را کمرنگ کند؟ چه کسی غیر از او میتوانست مرا بخنداند؟ چه کسی وسعت عشقم را میدانست؟ تو بگو چه کسی میتوانست نگار را احیا کند؟ بسازد؟ بکارد؟ چه کسی جز یغما میتوانست نگار را درو کند؟

دستم را لابه لای خاطرات میگردانم.چیزی جز کهنگی ها به انگشتانم نمیخورد! لبخند میزنم و اینبار پا به امروز میگذارم!

هرچه به روز مراسم نزدیکتر میشویم حسِ خوبِ بزرگ شدن، حساب شدن، مهم شدن بیشتر و بیشتر در رگ و پی ام جان میگیرد!

کارتن های موزی را کنج اتاق روی هم میچینم! اشک و آه و فغان نبود.تنها با گذاشتن هر در، کمی به گلویم فشار میامد و این خود اتفاق جدیدی نیست!

romangram.com | @romangram_com