#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_91


یکی از تیشرتهایش را بیرون میکشم:

- چه خوشگله.چرا تاحالا نپوشیدی؟ فک کنم یشمی خیلی بهت بیاد!

دستش را از پشت میاورد و چوب لباسی را از دستم میکشد! ناامید چشمانم را میبندم و سرم را پرت میکنم عقب…لباس را روی زمین میاندازد و از پشت بهم میچسبد.زیر گوشم زمزمه میکند:

- اصلا بازیگر خوبی نیستی!

مینالم:

- میدونم!

موهایم را کنار میزند و گوش داغم را میب*و*سد:

- چی شده؟ هوم؟

برمیگردم و نگاهش میکنم:

- چرا نمیتونم یه حرف سادرو تو دلم نگهدارم؟ چرا نمیشه این چشما همه چیزو لو نده؟

میخندد و سخت در آ*غ*و*شم میگیرد:

- بگو.بگو .بگو چی شده!

نگاهش میکنم:

- رادین.خانوادت.حسِ اضافی بودنش منو اذیت میکنه!

چشمانش را طولانی روی هم میگذارد:

- چیزی بهت گفتن؟

- هه.تیکه پرونیشون واسم عادی شده!

پیشانی ام را میب*و*سد:

- شما ببخش خانوم!

لبخند الکی میزنم:

- من که چیزی نگفتم.

romangram.com | @romangram_com