#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_88
با ظرف بزرگ گوجه سبز برمیگردد.دهانم آب میفتد.هنوز ننشسته یک مشت از ظرف برمیدارم و روی مانتوام میریزم! فیروزه اما کلا وحشی بازی را دوست دارد.میپرد سمتش و با ولع گوجه های درشت را جدا میکند.چندتایی از زیر دستانش سر میخورد و زمین میافتد.هستی با خنده میگوید:
- آروم باشین.به همه میرسه!
میخندم و بی خیال گوجه ی نمک زده را بالا میاندازم!
هستی با دهان پر میگوید:
- راسی از دانیال چه خبر؟
هسته گوجه را درمیاورد:
- به طرز عجیبی دوباره غیبش زده و نیست! من نمیدونم این پسره چشه؟
هستی گوجه ی درشتی را سمتش میگیرد و میگوید:
- چشم نیست گوشِ!
بعد رو به من ادامه میدهد:
- من که هیچ ازش خوشم نمیاد.تو چی؟
شانه بالا میاندازم:
-پسر بدی که نیست.تا اونجایی که من میشناسم اما.
هستی میان حرفش میپرد:
- ولی محمد ما بهتره!
بعد به سرعت با جیغ جلوی دهانش را میگیرد! گوجه از دست فیروزه میافتد و نمکدان هم از دست من!
مقطع میگویم:
- چی؟ چی هستی؟
لبش را میگزد و آرام میگوید:
- آخه.محمد.
در نگاه فیروزه گم میشود و آرام میگوید:
romangram.com | @romangram_com