#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_85
- اوهوم.میریم!
برمیگردد:
- دیگه برای همیشه داری بابامو میذاری کنار؟
لبهای خشک شده ام یاری نمیکند! رادین چه میگویی؟ ها؟ کف دست عرق کرده ام را به شلوار میمالم :
- بابات همیشه تو قلب من میمونه! رفتن ما از این خونه ربطی به کنار گذاشتن گذشته نداره!
سرش را به پشتی تکیه میدهد و ناخنهایش را به تارهای زبر راحتی میکشد.میدانم وقتی میخواهد حرص مرا دربیاورد و حتی وقتی مضطرب است دست به این کار میزند.
- نکن رادین جان.
نگاهم نمیکند:
- بابام چی؟
کلافه و خسته ام.شانه افتاده مینالم:
- رادینم.رهام چی؟ با کسی که دیگه بینمون نیست باید چیکار کرد؟
نگاهم میکند و اشک از چشمانش سقوط میکند! قلبم مچاله میشود:
- نمیخوام باهاش ازدواج کنی! پس اونموقع ها چی؟
آب دهانم را با صدا قورت میدهم وبی حرف در آ*غ*و*شش میکشم…های های گریه میکند! میفشارمش:
- هیش…عزیزم.آروم باش! جای تو همیشه همینجا میمونه! رهامم همینطور.پدرت فراموش نمیشه!
با خشم از آ*غ*و*شم بیرون میاید و خصمانه در نگاهم چشم میدوزد:
- اون نباید ب*و*ست کنه.اصن چرا ب*غ*لت میکنه؟ هان؟
اشکم را پاک میکنم و چمشان خیسش را میب*و*سم:
- تمومش کن کوچولو…قرار بود بریم خونه هستی اینا.
عقب میکشد و آرامتر میگوید:
- محمدم هست؟
romangram.com | @romangram_com