#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_8
در آستانه در میایستم.چشمانش خسته است.نگاهی به ساعت میاندازم.نه و چهل و هشت دقیقه.
با دیدنم از همان ته حیاط ابرویی بالا میاندازد و سخت چشمانش را روی هم میفشارد.
نزدیک میشود و در چند قدمی ام دستانش را از هم باز میکند.در آ*غ*و*شش جا میشوم.موهایم را میب*و*سد و محکم فشارم میدهد.
نگاهش میکنم:
- تولدت مبارک.
چشمانش برق میزند.زمزمه میکند:
- مرسی عزیزه دلم.مرسی فدای تو.
دستانش جای خالی کمرم را پر میکند.میخواهد خستگی مردانه اش را با یک ب*و*س*ه زنانه دربیاورم اما.میخواهم اما نمیشود.
سرش را نزدیک میاورد.نمیدانم چه کنم که نکند.بی هوا عقب میروم و میگویم:
- خیلی سرده یغما .بریم داخل.
خودم زودتر فرار میکنم و میدانم اینبار برعکس همیشه لبخند نمیزند.اما این را هم خوب میدانم.که وقتی پا در خانه میگذارد دیگر از دلخوری بیرون این چهار دیواری خبری نیست.خودش گفت.خوده خودش ” من تموم خستگی ها و دلخوری هامو پشت همین در میذارم و میام تو”
حدسم درست است.با لبخند کتش را درمیاورد و روی مبل میاندازد. برش میدارم:
- چندبار بگم رو مبل ننداز وسایلتو.
میخندد:
- هزار بار.هزار بار صداتو بشنوم.
لبخند میزنم و به آشپزخانه میروم.فنجان را آماده میکنم تا چای بریزم.به دستشویی میرود تا دست و رویش را بشوید. از همان جا داد میزنم:
- مگه کلید نداری یغما؟
- چرا چطور؟
فنجان را در سینی میگذارم با تاخیر میگویم:
- پس چرا همیشه زنگ میزنی؟؟
برمیگردم.درست پشت سرم.درست با همان لبخند همیشگی.
romangram.com | @romangram_com