#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_78
شانه ام را محکم میگیرد.دردم میاید اما به جای اخم لبخند میزنم:
- دقیقا کی میخوای تلافی کنی؟
چشم در نگاهش میچرخانم:
- میدونی که الان ، توی این اتاق تنگ منم با این لباس اصلا نمیتونم عملی تلافی کنم .پس برو بیرون بعدا تئوریشم بهت یادآور میشم!
از پرورگی و بی پروایی کلامم متعجب لبش را به دندان میگیرد و خنده ی ژکندش که اوج ناباوریست.
عقب عقب سمت در میرود و سر تکان میدهد:
- نه.راه افتادی.خدا به دادم برسه!
هلش میدهم و در را محکم میبندم.من هم خوب میتوانم نقش یک آدم بی پروا و بی حیا را دربیاورم ها.نمیتوانم؟
دوشنبه ی دو هفته دیگر تنها جای خالی برای تالار ساده و دنج شهر است!
حالا چه فرقی دارد یک هفته اینورتر دوهفته آن طرفتر!
رادین جدیدا زیادی خودش را به دامانم میچسباند. از شور و شوقِ یغما خوشحال نیست و ساکت میرود و ساکت میاید! یغمات برد تا برساندش مدرسه!
دلم میگیرد از اینکه خوشی مرا نمیخواهد. البته که عقلش تا این حد قد نمیدهد اما کاش کمی درکم میکرد!
گوشی را بین کتف و گوشم نگهمیدارم و کابینتها را یکی یکی خالی میکنم:
- امیر حسین زنگ نزد؟
درخشش چشمانش و رنگِ روشن صدایش از همین پشت هم مشهود است:
- چرا دیشب حرف زدیم! داره میره کویت!
قد راست میکنم که سرم محکم به کابینت بالایی میخورد:
- آخ.
چشمانم را میبندم و مکان ضربه دیده را ماساژ میدهم:
- اه.لعنتی!
- چی شد؟
romangram.com | @romangram_com