#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_77


- خوب نیست؟

ناگهان داد میکشد و دستانش را به سمت آسمان تکان میدهد:

- خوب نیست؟ تو فوق العاده ای لعنتی!

نگفت فوق العاده شده ای.گفت فوق العاده هستی! و این یعنی خوده نگار را فوق العاده میبند نه نگاری که به این لباس بلند و سفید مزین است!

بلند تر میخندد.در را محکم پشت سرش میبندد و در همان گرمای بدون فن.در همان تنگی لباس سفید و ساده.در همان حصار ترش و صورتیِ یغما دلم میخواهد خنده بند بیاید و تا میخورد بزنمش! این چه عمس العملی بود آخر؟

ضربه آرامی به گونه اش میزنم:

- دیوانه این چه حرکتی بود؟

آنقدر جلو جلو میاید که کمرم با سردی آینه آشتی میکند.میخندد:

- آقا من میگم عروسی و بابا و مامان و با اجازه بزرگترارو بذاریم کنار.

ابرو بالا میاندازم:

- خوب؟

شانه ام را میب*و*سد .خوب میداند چه کند که یک زن در مقابل زن بودنش تسلیم شود:

- بعدش من میدونم و تو و ..

میخندد.میزنمش و باز میخندد.گونه ام را محکم میب*و*سد:

- خیلی خجالتی ای به خدا! بابا بین من و تو که دیگه این حرفا نیست! هوم؟

سرم را بالا میگیرم و به سقف خیره میشوم:

- میتونی بری بیرون.

بازهم خنده های مردانه و کلفتش:

- اصن دلم نمیاد برم به خدا…

لحن جدیش دلم را میلرزاند.دلش نمیاید برود.دلش نمیآید این نگارِ فوق العاده را دلش نمیاید این سفیدِ ساده را تنها بگذارد! او دلش نمیاید!

- حالا یه اینبارو بگو بیاد! تلافی میکنم!

romangram.com | @romangram_com