#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_76


لبخندی میزند و لیوان را یک نفس سر میکشد:

- فک کن واسه این قضیه وقت نداشته باشم! امروز و فردا دربست استخدام خانومم!

سر تکان میدهم و او باز ادامه میدهد:

- جونِ نگار زود تمومش کنیم! من دیگه شخصا نمیتونم!

ابرو بالا میاندازم و به رادین اشاره میکنم! رادین هم زرنگ تر از این حرفاست.میپرسد ” چرا نمیتونی؟ چیرو نمیتونی؟”

یغما میخندد و سری تکان میدهد:

- حالا شاید بعدا بهت گفتم!

با خنده و اخم تصنعی تربی را به سمتش پرتاب میکنم و نامش رابا غلظت صدا میزنم! میخندد و ترب را با صدا گاز میزند.میداند از صدایش بیزارم .چشمانم را روی هم میفشارم و داد میزنم:

- یـــــــغما!

میخندد و تنها میگوید:

- جــــــــــــــــونم!

سفید و ساده و بلند.بدون هیچ پفی.بدون هیچ برق خاصی! نه از آن گران گرانها نه ازآن چشم کور کن ها!

دستکش های بلندش را بی نهایت دوست دارم! تاج بدون تور و گلِ بزرگ سفیدش چشمم را بد گرفته!

گیپور دوزی سراسری کمرش اما عزایم میشود! لک های قهوه ای کمرم را با هیچ درمانی نمیتوانم از بین ببرم! این هم ارثیه بود مادر جان؟

در آینه نگاهی میاندازم!موهایی که بعد از مدتها فرشان کردم.دورم میریزم و چرخی میزنم!

از آن مرد کشها هم نشده ام اما این برای یغما هم کلیست!

دهانش را به درز در میفشارد:

- نگارم.بنده اینجا دارم تلف میشما.یه رخ بده بابا!

رژ آجری رنگی میزنم.نفسی میکشم.اعتراف میکنم که هول شده ام! یغما آدمی نیست که تو ذوقم بزند.هرچند زشت باشد.هرچند به من نیاید! حتی اگر خوشش نیاید لب و لوچه کج نمیکند! اما از اینکه مورد پسند واقع نشوم عذاب میکشم!

دستی دوباره به دامن بلندش میکشم و در را باز میکنم! سرم را میاندازم پایین و صدای قدمهای آرامش و نفسهای آرامترش! دلم از آن بهت های دیوانه کننده میخواهد! سرم را بالا میگیرم!

نه بهتی نه خشکی.هیچ! دست به س*ی*ن*ه به در تکیه داده و با یک ابروی بالا رفته نگاهم میکند.لب کج میکنم و با احتیاط میگویم:

romangram.com | @romangram_com