#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_75
نفسش را فوت میکند:
- من همین امروز میرم دنبال کارای برگشت!
میخندم:
- حالا چرا اینقدر عجله؟ بابا ما هنوز کارای اولیم نکردیم! تازه امروز عصر میخوایم بریم لباس ببینیم!
- نگار جان اگر میخوای چیزی بیارم از همینجا بگو.
لبخند میزنم:
- نه ممنونم.حضورت یه دنیا ارزش داره.بابایی من برم؟ میخوایم نهار بخوریم!
- برو .برو بابا.به یغمام سلام برسون!
نوک پا ، تند و تیز به تخت میرسم و دستم را به حالت تسلیم بالا میگیرم:
- ببخشید.ببخشید!
دهان پر رادین از جنبش میافتد و یغمایی که تا خرتناق سبزی در دهانش چپانده!با لبخند چشمانم را جمع میکنم و دست به کمر میزنم:
- که بدون من بهتون نمیچسبه!
یغما به زور و بلا لقمه را قورت میدهد.دست مشت شده اش را رو به روی دهانش میگیرد و با خنده میگوید:
- جونِ نگار دیگه داشتیم میمردیم! نه رادین؟
رادین و سیاهی دور دهانش.برنجی که شل*خ*ته روی شلوارش ریخته و لوله های سفیدی که از کباب جدا کرده و کنار بشقابش گذاشته.دلم برایش ضعف میرود.یغما.وای که چقدر گاهی بچه میشود و گاهی چقدر دلم میخواهد ب*غ*لش کنم و فشارش دهم!
دیگر میخواهم در ابراز احساسم قوی باشم و سریع.ب*غ*لش میکنم و موهایش را میب*و*سم:
- نوش جونتون!
رادین لیوان را محکم روی تخت میگذارد که باعث میشود بریزد!
بازهم رادین و بازهم از آن حسهای عجیب رهام گونه! با چه چیزهایی میخواهی حواسمان را پرت کنی بچه؟
با لبخند و حوصله دوغ را پاک میکنم و کنارشان مینشینم :
- یغما واسه عصر که وقت داری؟
romangram.com | @romangram_com