#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_74
بادبزن را به بازی میگیرد و گاهی با فریاد میخواند:
- من مانده ام تنهای تنها…
و من سعی میکنم که گذشته را به خاطر نیاورم و در خنده های آرام یغما گم شوم.کاش هیچ وقت به دست گذشته پیدا نشوم! من پنهان بمانم به نفع همه ماست.به نفع همه این زندگی!
دیروز حیاط را تمیز کردیم.تخت را سر و سامان دادیم و حالا اولین نهارِ این تابستان را میخواهیم کنار هم خیلی سنتی صرف کنیم!
تابستانی که اینبار طعم رادین میدهد.با چاشنی یغما و حضور نسبتا گرمِ نگار!
گوشی را دست به دست میکنم:
- بله شما درست میگید اما.تقصیر من ِ.این تاخیرا و این تعویقا همه تقصیر منِ نه یغما! بی فکری چیه پدر من؟
میگوید چرا؟ چرا تمامش نمیکنی این بلاتکلیفی را…حالا که گل پونه ها میخواند.رادین شیطنت میکند.یغما کباب درست میکند.درست وقتی از بوی خوش نعنا دیوانه میشوم پیله میکند.پیله ها!
یغما داد میزند:
- عزیزم بیا سرد شد!
دستم را به دهان گوشی میگیرم:
- شما بخورید میام!
- بدونِ تو که نمیچسبه!
لبخندی میزنم و دوباره تلفن را به گوشم میچسبانم:
- بابایی میشه یه وقت دیگه حرف بزنیم؟
- چرا هر وقت میخوایم مثه آدم حرف بزنیم همه چیزو موکول میکنی به یه زمان دیگه؟
با شانه های افتاده میگویم:
- آخه پدرِ من شما همیشه بدترین زمانارو برای این بحثا انتخاب میکنید!
- ببخشید که یادم نبود باید از همین فاصله زمان و مکان و تناسبشو با مسائل مهم زندگیِ دخترم تشخیص بدم!
آرام میگویم:
- باشه حالا که به اینجا کشید بگم.میخواستم زودتر تماس بگیرم.اما خوب هم وقت نشد هم خجالت کشیدم! میخواستم بگم که …بگم برگردین و اگه میشه زودتر مراسمو برگزار کنیم! البته من به یغمام گفتم عروسی آنچنانی نمیخوام یه مراسم ساده بعدشم بریم یه وری و زندگی کنیم! همین!
romangram.com | @romangram_com