#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_69
همین که حوصله ی نداشته اش را خرجِ تراس نشینی های شبانه ام میکند همین که کم و کوتاه و به ندرت میگوید “عزیزم” برای من غینمت است! و چقدر از این فعل های خوب را صرف من میکند!
پایش را روی میز کوتاه کنارش دراز میکند دستم را روی پایش میگذارد و چایش را مینوشد! چای که میخورد من بیخود ه*و*س زبری گونه هایش را میکنم! نمیدانم چه رابطه بین این عطر نچندان دلچسب چای سبز و ب*و*سیدن های پر خواهش من وجود دارد!
پرش من و ب*و*س*ه ی سریعم ، لکه چایی که سعادت ریختن روی پیراهنش را دست میگیرد ، هین من ، کمان خواستنیِ ابروهای در همش، این لحظات را بی نهایت میخواهم!
لباسش را از تنش جدا میکند، چشمانش را میبندد، لپش را باد میکند، نفسش بیرون میدود!
ناخنم را به دندان میگیرم و سعی میکنم که نخندم!
نگاهم میکند:
- برو خدارو شکر کن که نگاری!
سرم را به عقب پرتاب میکنم و از ته دل میخندم! نمیفهمم کی جلو میاید، نمیفهمم کی گردنم را میب*و*سد و به سرعت به پوزیشن ابتداییش برمیگردد! نمیفهمم که چرا اینهمه احساسات خشن و کوتاه مرا به وجد میاورد.واقعا نمیفهمم!
نگاهش میکنم.به رو به رو خیره میشود و قلپ آخر چای را بالا میکشد:
- اینجوری نگا نکن، تلافی نگار بودنت!
شانه بالا میاندازم:
- من که چیزی نگفتم!
میخندد و این را از چینهای ریز و زیادی که کنار چشمش میخورد میفهمم!
من این چین ها را میپرستم.حتی سایه های کوتاهی که زیرشان خانه کرده را!
سرم را به شانه اش تکیه میدهم و به آسمانی نگاه میکنم که هیچ وقت با ستاره ندیدمش.
- نمیدونم چرا یه دفعه بعد از ظهری دلم هوای قدیمارو کرد!
نگاهم نمیکند و آرام میگوید:
- قدیما؟ کدوم قسمتش دقیقا؟
روی صندلی پاجفت میکنم و با اشتیاق میگویم:
- همون وقتایی که مامانم بود.بابامم بود ، خوده خودش بود، نه مثه حالا! دلم دوران دبیرستانمو میخواد. چقدر بی دغدغه به شر ور های بچها میخندیدم.میدونی، دلم یه خاله میخواد یه عمه یه دایی.دلم یه کسی رو میخواد که با خودش یه نشونی از گذشته داشته باشه! یه کسی که وقتی باهاش حرف میزنم بگم “یادته؟” و اون یادش بیاد!
نگاهم میکند باز.با خنده ی کج کنار لبش زیر گوشم زمزمه میکند:
romangram.com | @romangram_com