#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_68
حتی اگر شده به خاطرِ خلاص از شرِ این بددلی باید در این مسافرت امیر حسین را متوجه هستی کنم!
دخترها و رفتارهای عجیبشان برایم خنده دار است! من هم دانشجو بودم من هم در اردوها شرکت میکردم! من هم پسر دیده ام! زیاد دیده ام!
اما واقعیتی ست که بدجور واقعی ست” من هر چه دیده ام، هرچه شنیده ام، هرچه را از نزدیک حس کرده ام هیچ وقت، هیچ زمانی این دیده ها، این شنیده ها و حس ها برایم ارزش نشده بودند!”
و این واقعی تر است که منتظر ماندم تا رهام بیاید! بیاید و برود .
و یغمایی که هیچ وقت نمیگذارم برود!
بچه ها با صدای مربی و راهنما کم کم به سمت اتوب*و*س راه میافتند! درست از کنار امیر حسین و اکیپشان رد میشویم و تازه میفهمم زیباتر و جذابتر از آنیست که فکرش را کرده ام! زیباتر از آن چیزی که از دور دیدم!
فیروزه با سر و صدا روی صندلی دونفره مینشیند و هستی هم کنارش! من هم دقیقا در همان ردیف در یک صندلیِ یک نفره!
فیروزه هنوز راه نیفتاده شلوغ میکند! شوخی میکند! میخندد! با پسرها بیشتر از همه. و تنها من از استرس نگاه هستی خبردارم! اگر اینقدر احساس خطر میکند با اینهمه دختر لوند و آنچنانی که اطراف چشمان امیر جولان میدهند برای چه من و فیروزه را همراه کرد؟
نگاه اجمالی به جمعیت میاندازم.امیر و دوستانش صندلی های عقب را اشغال کرده اند! دوستان شر و شوری دارد! با شیطنت به فیروزه نگاه میکنند و امیر حسین اما سرش در گوشی و هدفونِ گران قیمتی که روی گوشش گذاشته!
سرش را به پشت صندلی تکیه میدهد و فارق از اینهمه دوستی و اینهمه خنده چشمانش را میبندد .
و من فکر میکنم چقدر کارم سخت شده است! او حتی برای تفریح هم نگاهی به هستی، به فیروزه و دلقک بازی هایش نینداخت!
به انگشتانش خیره میشوم که با نظم آرام آرام و ریتمیک روی کولیِ روی پایش فرود میایند!
چشمانش را ناگهانی باز میکند و من غافلگیرانه و خجالت زده میچرخم و مثلِ بچه آدم روی صندلی مینشینم!
موبایلم را درمیاورم و دو پیغام از مردم که به کل یادم رفته بود:
- من به یه رو تختی حسودی میکنم، اون میتونه نزدیک ترین باشه به تو! از یه طومار گذشته چه توقعی داری؟
میخندم و فکر میکنم که چقدر دیوانه است! چقدر خر است و چقدر عاشق! چقدر دوستم دارد! و چقدر خوب است کسی تورا بخواهد! با تمام عادت ها و بی میلی ات اما خواستن خوب است! خوب!
مسیج بعدی اش را باز میکنم! از آن پیام های عاشقانه،از آن دلتنگ دارهایش! از آن با فکر تایپ شده ها! از آنهایی که نمیتوانم جوابش را بدهم! از آنهایی که زیاد برای رهام میدادم! از آنهایی که دلم را میلرزاند!
و من بی جواب سر به شیشه میگذارم و به تمام این سه سال، به تمام این یغما، به اینکه نمیدانم چگونه حرف زدن با بابا را شروع کنم، به اینکه نکند رادین در استخر یه قلپ آب بیمیزه نوش جان کند! به اینکه یغما بلد نیست درست و حسابی غذا را گرم کند! به اینکه پدر از تاخیر و دیرشدن زنگهایم دلخور است ! از اینکه هستی چقدر عاشق است و همان اندازه و شاید بیشتر حسود! به اینکه فیروزه خیلی خراست و من خر تر از او!
به اینکه باید بعد از بازگشت سری به مزون لباس عروس دوستِ هستی بزنم! باید!
آه فاتح قلبم عشق تو شکستم داد
دستش را میگیرم و حس میکنم این چند وقت چقدر با احساس شده است!
romangram.com | @romangram_com