#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_67


- یه پیرهن مردونه سرمه ای پوشیده!

فیروزه مشتی به کمرم میزند، چشم تنگ میکنم:

- چرا میزنی ؟

میخندد:

- همینجوری خیلی خودتو گرفتی گفتم پیچ نخوری تو خودت!

صورتم را جمع میکنم و دستش را از روی شانه ام کنار میزنم:

- بی مزه!

نگاه میچرخانم.دقیقا سه پسر لباس سرمه ای به تن دارند:

- خوب کدومشون؟ سه نفرن!

لبه چادرش را جلو میکشد:

- آخ چقدر تو خنگی! بابا همونی که ته ریش داره! کتونی مشکی پاشِ!

دوباره سوالی نگاهش میکنم و او با حرص میگوید:

- بابا اونکه از همه خوشگلتره!

خنده ام میگیرد! فیروزه بدتر از من! فکر میکنم همان پسر زیبا روی و عیانی را میگوید! همانی که هی دم به ساعت میگوید به من نمیخورد! من به او نمیخورم! فرهنگمان! رفتارمان! وضع مالی و طبقه اجتماعیمان!

- خوب بریم سلام علیک کنیم!

جوری میایستد که در دید پسر ها نباشد.چنگی به گونه اش میزند و لبش را محکمتر گاز میگیرد:

- وای نه! یه وقت نری جلو! اصلا تورو که نمیشناسه!

دوباره همان حسِ ناراحت کننده سراغم آمد! این ترس را نمیفهمم! هستی زیباتر از من است! دوست داشتنی تر! با صورتی شاداب تر و حتی خوش قد و بالاتر! من شوهر دارم و هنوز هم دلیل این وهمِ گنگ را نمیفهمم! فیروزه هم که دل درگروِ یک دانیالِ بی معرفت دارد!

شانه بالا میاندازم:

- هرجور راحتی!

برمیگردم که میبینم امیر حسین معروفش مارا نگاه میکند! دقیقا چشمم نمیبیند که کداممان را اما میدانم محیط نگاهش همین طرف هاست!

romangram.com | @romangram_com