#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_66


- اگر این فهمیدنا فکرتو میبره یه جاهایی که نباید بره دیگه هیچ وقت نمیخوام بفهمیم!

میخندم.به فکر درگیرش! به حسودی اش! به حسودی یک مرد! من این را هم از نزدیک ندیده بودم!

سریع تایپ میکنم:

- تاحالا ندیده بودم کسی به یه فعل حسودی کنه! اونم به فعل گذشته!

پارک میکند و پیاده میشویم! خدا میداند که چقدر فیروزه بار با خودش جمع کرده!

هستی غر میزند به این چمدان سنگین و بند و نساطی که به خودش آویزان کرده!

برای دوستان داشنکده اش دست تکان میدهد و من از این فاصله تنها نگاهم پی امیرحسینی ست که دلِ این هستی را برده!

کوتاه و خوشرو سلام میکنند همانطور جوابشان را میدهم! فیروزه با خنده حرف میزند و بقیه را هم در همان نگاه اول میخنداند همه را! و چقدر حسرت میخورم که هیچ وقت نتوانستم با انرژی نداشته ام کسی را شاد کنم! که هیچ وقت حضورم یک حضورِ پررنگ و انرژی بخش نبوده است!

من آرامم این ملامیت را دوست دارم اما این افسردگی که کنارش جا خوش کرده را نه! هیچ دوست ندارم!

مادر دوست داشتنیم همیشه میگفت “آرومی اما وای به روز که ناآروم بشی! طوفان میکنی مادر!”

لبخند تلخی میزنم وفکر میکنم چند وقت است که از مادر بی خبرم؟ چند وقت است که اینقدر خودخواه شده ام! اینقدر که فقط و فقط به خودم فکر میکنم! یاد مادر کو؟ کجا رفت؟ اصلا نشان مزارش را به یاد میاوری نگارِ احمق؟ چشم میبندم و باز میکنم! هستی دست سردش را در گرمای دستانم جا میکند! میفهمم در دلش خبری راه افتاده که این دستها بیقرار، زم*س*تان به راه انداخته اند!

زیر گوشش زمزمه میکنم:

- هستی! چرا سردی؟

لب به دندان میکشد و سرش را زیر میاندازد:

- امیر.

چقدر این امیر گفتنش را دوست دارم! چقدر غریب اما زیباست! میخندم! آرام و بی طوفان:

- میگی کدومه؟

با اضطراب نگاهم میکند:

- نمیخوام نگاهش کنم و نمیخوام بفهمِ که تو نگاهش میکنی! شک میکنه!

وای که این غرور بیشتر به بچه بازی های دوران دبیرستان خودم شباهت دارد! میخندم:

- رنگ لباسشو بگو! تابلو نمیکنم!

romangram.com | @romangram_com