#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_65


بوق هزارم فیروزه! در را میبندم و خودم را به فحش ها و غر غر های هستی میسپارم!

فیروزه ماشین را روشن میکند و از آینه با اخم نگاهی میاندازد:

- یه کم دیرتر میومدی!

نمیخندم و حال خندیدن ندارم! رو به پنجره میگردانم و تا خودِ محلِ قرار بی حرف به ماشین های در حال عبور، به بیلبرد هایی که حوصله خواندنشان را ندارم، به آدمهایی که با نگاه های متفاوت بهم تنه میزنند چشم میدوزم!

هستی برمیگردد عقب و با همان مهربانی درونی اش میگوید:

- نگاری! چیزی شده؟ دل و دماغ نداری دوست جونم!

لبخندی میزنم و با دسته ی ساک دستی ور میروم:

- آره! راسش یغما خیلی دلش رضا نبود!

میخندد:

- اووو حالا بی تاب اونی؟

نگاهش میکنم:

- دوست ندارم ناراحت ببینمش!

نگفتم بی تابشم.نگفتم نگرانِ دلمم! چون نبودم!

بی حرف برمیگردد و در آینه چادرش را درست میکند! فیروزه هی با موبایل ور میرود و هستی از ترس تصادف و اتفاقی ناگوار موبایل را از دستش میکشد!

فیروزه هول میشود و هستی با خنده میگوید:

- به به به چشمم روشن! دلت هوای عشق قدیمو کرده دختر کوچولو؟

با حرص برای ماشین کناری بوق میزند و یک فحشی هم میگذارد تنگش!

- بده ببینم! بهت یاد ندادن تو مسائل خصوصی مردم فضولی نکنی؟

- تو خودت داری میگی مردم! تو جزء این دسته حساب نمیشی!

میخندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم! به فحش های فیروزه و خنده های هستی گوش میکنم!

گوشی میلرزد و دلم یک آن تابع حرکات موبایل.مسیج یغما و بی حوصلگی ام در خواندن پیام های انگلیسی:

romangram.com | @romangram_com