#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_64


میخندم و دستی به بازویش میزنم:

- عمو یغما حواست خیلی خیلی به رادین باشه!

دست راستش را روی چشم چپش میگذارد و زمزمه میکند:

- چشم!

ساکم را برمیدارم و سری تکان میدهم:

- خدافظ!

جواب نمیدهد و من هم اصراری نمیکنم.در آهنی را باز میکنم که صدای سنگهای ریز حیاط و دویدن های کسی که میدانم بدجوری بی طاقت است!

از پشت بازویم را میکشد و در آ*غ*و*شش جا میشوم.سرش را با عصبانیت روی گوشم میکشد و میغرد:

- کجا همینطوری سرتو انداختی پایین و میری؟

میخندم.نمیدانم به چه! شاید به اینکه تا به حال مردی را ندیدم که اینقدر عاشقم باشد. مردی را ندیدم آنهم از نزدیک که اینقدر واقعی ابراز دلتنگی و بیقراری کند. و شاید به خودم که صبورانه میخواهم این تن را به آ*غ*و*ش های تابستانی اش عادت دهم!

رهام تا به این اندازه مرا دوست داشت؟ نه نداشت! یغما برای سه روز ناقابل اینقدر مضطرب است! رهام اما با بیرحمی تمام مرا به خاطر اشتباه های بچگانه ام پس میزد! و من همچنان بی تاب دیدارش بودم!

ناخوداگاه زیر گوشش زمزمه میکنم:

- حالتو میفهمم!

من میفهمیدم ! میفهمیدم دوری و دیوانگی یعنی چه! میفهمیدم دور بودن و دوست داشتن یعنی چه! همه را درک میکردم! و از همه بهتر میدانم وقتی به آ*غ*و*ش یک زن، به آ*غ*و*ش یک مرد معتاد شوی حاضری دست به چه کارها که بزنی! من درد خماری و درد این اعتیاد را کشیده ام! و شاید هنوز هم میکشم!

نگاهم میکند:

- نمیفهمی!

چشم روی هم میگذارم:

- اعتیاد به یه آدم، از تشنگیِ وصالم بدترِ!

چشم باز میکنم:

- پس من میفهمم!

ب*و*س*ه ای کوتاه و سریع به گونه اش میزنم و ساک را از روی زمین برمیدارم!

romangram.com | @romangram_com