#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_63


رادین را در خواب میب*و*سم و ساک کوچک دستی و کوله ی مشکی رنگم را کنار در میگذارم یغما با نگاهی که بی قراری ازش میبارد میگوید:

- مواظب خودت باش توروخدا.نری ناقص برگردی!

خودم را لوس میکنم و این سر را کج:

- ناقص بشم منو نمیخوای؟

اخم تصنعی اش دلم را خوش میکند:

- اولا خدا نکنه.دوما نمیدونم چرا از چیزی که خبر داری و جوابشو میدونی میپرسی؟

میخندم.در حالی که بند کوله را مساوی میکنم میگویم:

- شنیدنش از دهن تو یه مزه دیگه داره!

بند کتانی های طوسی را هم محکم میبندم و شلوار لی دمپا را رویش میاندازم.دستی به شال آنکاردم میکشم و میگویم:

- خوب.دیگه سفارش نکنما ! غذا توی یخچال هست! هم الویه گذاشتم هم غذای مورد علاقت.

تنه اش را میچسباند به چهارچوب در و میگوید:

- بدون خانومم که غذا نمیچسبه.چه مورد علاقه.

میپرم وسط حرفش :

- لوس نشو.لوس میشما!

چهره خسته اش این رفتن را به دلم نمیچسابند. کلافه بند دست بند دستسازم را تنگ میکنم و میگویم:

- تورو خدا مثه بچه ها قیافه نگیر.بخند با دلِ خوش برم! بابا سه روزِ!

نمیخندد.دستش را بین موهای زیبایش فرو میکند و برعکس همیشه دیگر درنمیاورد! با همان درماندگی نگاه میکند:

- بیا ب*غ*ل عمو!

خنده ام میگیرد همان طور که به آ*غ*و*ش نیازمندش میروم به مسخره میگویم:

- عمو.هه!

بعد از یک فشار طولانی، بعد از یک عالمِ نفس که فقط من بیقراری اش را درک میکنم! بعد از یک عالمه ب*و*س*ه بر پیشانیم رهایم میکند!

romangram.com | @romangram_com