#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_62


- خیلیم قشنگ بود! اینکه یه روزی مامان بشی زیبا نیست؟

اعصابم را خورد میکند.چند بار پارچه درون دستم را بالا و پایین میکنم وآخر با کلافگی میاندازم روی اپن! چشمانم را میبندم و آرام میگویم:

- هرچی جای خودش!

چشم باز میکنم، این لبخندِ آرامش لجم را درمیاورد:

- میشه اینقدر باعث خجالتم نشی؟

اینبار بلند تر میخندد،بازویم را محکم میگیرد و به خودش میچسباند:

- ول کن.میخوام برم دم کنی بیارم!

بی توجه چشم در چشمانم میگوید:

- میشه زودتر از یه مراسم فرمالیتِ خانومم بشی؟

سرم را پایین میاندازم :

- خواهش میکنم یغما!

فاصله میگیرد :

- باشه.باشه خانوم بتازون.همینجوری بتازون!

سر برمیگردانم و رادین به کابینت کنارِ ورودی آشپزخانه تکیه داده و با حالت خاصی نگاهمان میکند، یغما مسیر نگاهم را دنبال میکند و به رادین میرسد!

حس خجالت حسِ مسخره و بی معنی ایست! آنهم مقابل یک بچه.به خاطر نزدیکی با شوهرم.اما در بر میگیرد ، خواهی نخواهی میشود حسِ حالای من!

یغما نگاهی به من میکند و ابرویی بالا میاندازد.انگشت اشاره اش را جلو میاورد و آرام میگوید:

- باید به فکری در مورد خونه بکنیم! یه فکر جدی.

رادین را پر سر صدا زیر ب*غ*ل میزند و بیرون میروند!

مرا با یک مشت فکر و خیال تنها میگذارد، خونه؟ یه فکر جدی؟ چه فکری؟ اینجا خانه ی من است! نمیتوانم دل بکنم! نمیشود!

من با اجازه ی پدر رهام اینجام! هر ماه مبلغی را به حساب رادین میریزم و روزشماری میکنم تا رادین به سن قانونی برسد و این خانه رسما مال او شود.

اگر خواست بیرونم کند هم بکند اما من باید بمانم! حالا که اینجا بی صاحب مانده نمیگذارم سوت و کور و پژمرده بمیرد!

romangram.com | @romangram_com