#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_57
- سلام.حال شما؟ ببخشید ترسوندمتون!
هستی سریع چادرش را سر میکند:
- نه بابا این چه حرفیِ؟
فیروزه در حالی که شالش را مرتب میکند سلام و احوال پرسی میکند و کوله اش را برمیدارد:
- من دیگه باید برم نگاری.
اخم میکنم:
- کجا؟ چه زود؟ نهار بمون!
فیروزه نگاهی به هستی میاندازد:
- نه دیگه فدات.خیلیم زحمت دادیم.میای با من بریم هستی؟
هستی هم کیف و موبایلش را برمیدارد:
- آره.آره بریم!
یغما مثلِ مردهای محجوب سرش را زیر انداخته! خنده ام میگیرد.زیر گوشش زمزمه میکنم:
- چه آقا شدی یه دفعه؟
نگاهم میکند و لبخندِ شیطنت آمیزی مهمان لبهایش میشود!
- وایسا آقا ترم میشم!
ضربه ای به کتفش میزنم و نگاهی به فیروزه مضطرب میاندازم.نمیدانم این تلفن و این عجله چه بود؟
هستی کتانی اش را پا میکند و در همان حال میگوید:
- نگار جان فکراتو بکن.
چشم روی هم میگذارم:
- بهت خبر میدم عزیزم!
یغما پرسشی نگاهم میکند و من هم سری تکان میدهم به معنای اینکه برات توضیح میدم!
romangram.com | @romangram_com