#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_55


- تو که میدونی من همیشه خدا بیکارم.پس پایتم!

هر دو نگاهم میکنند.همه جوانب را میسنجم.رادینِ تنها.یغما.از همه اینها بگذریم من تازه مسافرت بودم.

- من فکر نمیکنم بتونم همراهیتون کنم!

- وا.چرا؟

- آخه.والا ما تازه مسافرت بودیم.در ضمن نمیتونم رادینو تنها بذارم.

هستی میگوید:

- وا مگه بچست؟ پیش یغما میمونه دیگه.اصلا بیارش خونه ما.

- نه بابا نمیشه!

- چرا میشه.خودتم لوس نکن.بهونه الکیم نیار خواهشا!

- بهونه الکی نیست.آخه .

هستی به سمت دستشویی میرود:

- ببین جان! آخه نداره.

فیروزه موبایلش را درمیاورد و کنار گوشش میگذارد با “جانمی؟” به سمت اتاق رادین میرود! هستی در دستشویی را با صدا میبندد و من داد میزنم:

- آروم تر.

صدای خنده اش ضمیمه پچ پچ های فیروزه میشود! زنگ در یعنی رادین آمده.یعنی یغما پشت در است!

موهایم را باز و بسته میکنم و لبهایم را تر.در را که باز میکنم یغمای مشکی پوش و رادینِ شاد را میابم.

- سلام.

رادین چندبار بلند بلند سلام میکند و میدود سمت مبل! لباس اسپایدر منی که یغما برایش خریده و تعجبی که مرا در بر میگیرد.رادین به این چیزها علاقمند نبود! پیشانیم را میب*و*سد و آرام میگوید:

- خوبی؟

چشم روی هم میگذارم:

- خیلی.

romangram.com | @romangram_com