#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_53


- اتفاقی؟ خیلی اتفاقی؟

فیروزه سریع میگوید:

- به خدا راست میگم.خونه سمیرا اینا بودیم اونم دعوت بود.به خدا نمیدونستم!

لبخندی میزنمو دستی به شانه اش میکشم:

- خوب حالا توام اینقدر قسم و آیه نخور! چی شد؟ عکس العملش چی بود؟

شانه بالا میاندازد:

- هیچی فقط نگام میکرد.اومد جلو سلام کرد منم جوابشو خیلی رسمی دادم.امانمیدونم چی تو نگاهش بود.واقعا با همیشه فرق داشت.

هستی شربت را هم میزند و بی قید میگوید:

- همه مردا همینن.مطئن باش حالا تنها مونده میخواد دوباره تو وقتشو پر کنی!

یاد روزی میافتم که به تولد لاله رفته بودیم.سرم را تکان میدهم و با لبخندی جایگزین، باز به موعظه های هستی و انکار های فیروزه گوش میدهم!

دستم را روی رانش میگذارم:

- فیروزه بیخودی برای خودت خیال پردازی نکن.نمیگم دانیال آدم بدیِ ، اصلا شاید باورت نشه خیلی دوسش داشتم.والا از همه پسرایی که دورت بودن آدم حسابی تر بود.اما خوب تا زمانی که اون جلو نیومده حتی بهش فکرم نکن.این قضیه و دوباره پس زدن تو فقط اعصاب خودتو خورد میکنه! فقط و فقط به تو آسیب میزنه! بهتره تو این برهه کمی احساستو بذاری کنار! یه کم واقع بین تر باش.بعد از اینهمه مدت برگشته که چی؟ برای چی حتی نگاهت میکنه؟ یه کم عقلانی فکر کن!

فیروزه بغضش را قورت میدهد و رو به هستی حرف میزند.دلم به حال خودم میسوزد.ببین چه کسی برای فیروزه ی ته خط موعظه های عقلانی میتراشد.

نگاری که خودش شکست خورده ترین لشکر دنیاست! نگاری که خودش ابری ترین آسمان دنیاست!

فیروزه موهایش را داخل شال میکند و میگوید:

- هستی جان ! نگار خانوم! من دیگه عوض شدم چرا نمیخواین باور کنید که من دیگه اون فیروزه سست دلِ احمق نیستم.حالا بعد از این دو سه سال خوب میفهمم با مردی که.

هستی چشمانش را میبنند و میان حرفش میپرد:

- ما باورت داریم از هر لحاظی. اماپای دانیال که میاد وسط من گاهی به انسان بودنتم شک میکنم.

خنده ام را پس میزنم! فیروزه مثل بچه ها میگوید:

- نخیر.اصلنم اینطور نیست!

- اگر اینطور نبود الان جلو من با این قیافه نَنشِسته بودی.ببین تورو خدا چه قیافه ای گرفته!

romangram.com | @romangram_com