#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_52


میخندم و عقب میروم:

- زشتِ یغما!

او تند و تند و باهیجان در کوچه ی خلوت راه میرود و من خسته از این راه پیمایی دور.

از فاصله داد میزند:

- امشب غافلگیرم کردی.نامرد! دیوونم کردی.

بلند میخندد و من هم!

تنه اش را به یکی از ماشین ها میزند.صدای دزدگیرش بلند میشود.دستم را جلوی دهانم میگیرم و هینی میکشم:

- یغما؟

بلند بلند میخندد:

- چیه؟

نزدیک تر میروم:

- تو واقعا دیوونه ای!

دستانش را باز میکند و یکی یکی صدای بدِ ماشین هارا درمیاورد:

- از یه دیوونه چه توقعی داری؟

صدای مردی که تا زانو از پنجره آویزان شده و فحش میدهد. یغما میدود سمت ماشین و من هم پشت سرش!

سینی شربت آلبالو را روی میز میگذارم:

- نمیخواد نگار جان. زحمت نکش!

- بخورید خنکِ!

فیروزه با لبِ آستینش ور میرود آرام میگوید:

- دیشب خیلی اتفاقی دانیالُ دیدم!

هستی اخم میکند:

romangram.com | @romangram_com