#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_51
نمیشه یه لحظه تو فکرت نباشم ،نمیتونم
حالا اوست که دستانم را میفشارد و این یعنی به من فکر کن.گذشته را دور بریز.گذشته ای که جز حال خراب.جزناراحتی و چند قطره اشک برایت سودی ندارد!
وقتی دستامو میگیره چشمامو میبندم.
چون تو رویام بازم دنبالِ حسِ تو میگردم
چشمانم را میبندم و فقط به یغما فکر میکنم.به همین مردی که میشود آینده ام.میشود تمامِ من !
اون میپرسه چرا بهش حسی ندارم
تو بگو چه بهونه ای براش بیارم؟
دیگر بهانه نمیاورم.دیگر دلیل نمیتراشم.او مرا میخواهد من هم .دلیل این فاصله هر رهامی که باشد برش میدارم.
نمیتونم از خاطراتت جدا شم.
نمیشه یه لحظه تو فکرت نباشم.
کاش تمام این اتمام حجت ها الکی نباشد! کاش فردا صبح که با صدای پرنده رهام از خواب بیدار میشوم، کاش فردا صبح که خورشید از پنجره اتاق رهام روی صورتم میخزد،کاش فقط فردا یادم نرود که یغما دیگر همه چیز، همه کس من است!
آرام زمزمه میکند:
- بریم ؟
بلند میشوم.رو به رویش میایستم با لبخندی که پاک نمیشود! بی توجه به سوالش با سرخوشی میگویم:
- باید با بابام صحبت کنم!
ابروهایش ناخوداگاه بالا میروند.بلند میشود:
- واسه چی؟
لب پایینم را میگزم و با خنده میگویم:
- دیگه دلم داره برای لباس عروس بی طاقت میشه!
ناباور چندبار پلک میزند.دو دستم را محکم میگیرد و پیشانی اش را به پیشانی ام میچسباند:
- وای.وای که من برای خودِ عروس بی طاقتم.خیلی وقتِ!
romangram.com | @romangram_com